#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_23


- ما خیلی وقت بود که همچین موردی نداشتیم، باید ببینیم نیروی دیگه‌ای هم داری یا نه، تا کاملاً مطمئن بشیم.

مارال درحالی‌که کلافه و خسته به‌نظر می‌رسید گفت:

- چی رو مطمئن شید؟ من فقط وقتی که داشتم می‌اومدم با سه نفر در افتادم. درحالی‌که تا حالا کلاس رزمی نرفتم! یهو یه چیزی از دستم بیرون اومد که اون‌ها رو بیهوش کرد.

همه به هم نگاه کردند و یک‌صدا گفتند:

- تو بانوی محافظی؟!

***

بخش خون‌آشام

همه‌چیز عجیب شده بود. بعد از سال‌ها کسی پدیدار شده بود که لقب بانوی محافظ برازنده او باشد، اگرچه هنوز به این فرضیه اطمینان کامل نداشتند؛ ولی شواهد این‌طور نشان می‌داد...

از سوی دیگر، بابک و رایان به‌سمت شهری که خواهرشان در آنجا اقامت داشت می‌رفتند تا همراه هم مثل همیشه در این راه پر خطر قدم بگذارند.

بعد از چند ساعت رانندگی، اکنون بابک و رایان در کنار خواهرشان نشسته بودند. سارا به رایان نگاه می‌کرد. هنوز باورش نمی‌شد که رایان در آینده‌ای نزدیک پدر خواهد شد. این اتفاقی نادر و کم‌نظیر بود.آن‌ها هزار سال از زندگیشان را بر این باور بودند که هرگز نمی‌توانند بچه‌دار شوند.

سارا رو به رایان کرد و درحالی‌که اشک چشمانش را پاک می‌کرد، گفت:

- برادر، تو نمی‌تونی حتی تصورش رو بکنی که با این خبر چقدر همه‌مون رو خوش‌حال کردی!

رایان اشک‌های خواهرش را پاک کرد و گفت:

- خواهر عزیزم، من توی این راه به کمک تو نیاز دارم،به کمک هردوتون! ما راه سختی رو در پیش داریم و زمانمون هم محدوده.

romangram.com | @romangram_com