#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_22
- قدرتهای من؟! مگه من قدرت دارم؟چطوری میخواین بفهمید؟ من که مشکلی ندارم!
ماریا دستهای مارال را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- دخترم اصلاً سخت نیست! تو دستای منو میگیری و من به یه چیزی فکر میکنم، تو باید سعی کنی اون رو پیدا کنی، باشه؟
مارال سرش را تکان داد و موافقت خودش را اعلام کرد. با دستانی لرزان، دستهای ماریا را گرفت و بعد از یک نفس عمیق، چشمهایش را بست و سعی کرد تمرکز کند. او به ذهن ماریا وارد شد و ناگهان خودش را در یک دالان عظیم با سیل عظیمی از خاطرات و تصاویر گوناگون یافت، گویی در جایگاه ماریا بود و همهی آن غم، شادی و ترسها را حس میکرد.
سعی کرد از بین افکارش بگذرد و به چیزی که مدنظر ماریا بود دست یابد که ناگهان حس گرمای عجیبی درونش را به آتش کشید و اسم «نازنین» در ذهنش نجوا شد. به دنبال آوردن این اسم، غم عجیبی را حس کرد و حرارت سوزاننده درونش به سرمای شدیدی تبدیل شد.
مارال بهسرعت دستهای ماریا را رها کرد و چشمهایش را باز کرد. همه با چهرهای خندان به او نگاه میکردند.
با این که لبهای ماریا میخندید؛ ولی چشمهایش غم عجیبی را کتمان میکردند.
ماریا که متوجه نگاه بقیه شد، حس کرد باید چیزی بگوید. اگرچه فکر کردن به نازنین خیلی برایش دردناک بود. سرفهای کرد و گفت:
- درسته! درست حدس زدی مارال جان و خیلی هم سریع تشخیص دادی. این عالیه! خوب حالا بگو حست چی بود؟
مارال که دستپاچه شده بود، گفت:
-اول تو خاطرات زیادی شناور بودم که احساس درد، ترس، خوشحالی و غم بهم دست میداد؛ ولی بعد تونستم مسیر رو پیدا کنم و با گفتن اون اسم غم زیادی رو حس کردم. اولش یک غم سوزان بود؛ اما بعد مثل یخبندان شد!
همه با چشمهای گرد شده نگاهش میکردند تا این که دیوید با صدای بلندی گفت:
- اوه خدای من! این خیلی عجیبه! اون میتونه درستی افکار رو بفهمه و حس اون لحظهی اونها رو درک کنه!
ماریا هم حرفهای شوهرش را تأیید کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com