#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_20


ماریا نگاهی مادرانه به او کرد و دست مارال را در دست گرفت و گفت:

- دخترم اصلاً نباید بترسی. ما دوستای تو هستیم و تو هم به‌زودی عضو خانواده ما میشی!

برای دومین بار بود که مارال این جمله را می‌شنید. ازدواج با این پسر اعصاب‌خردکن حرصش را درمی‌آورد. او که به شدت عصبانی بود و احساس می‌کرد فشارخونش بالا رفته، سعی کرد ادب را رعایت کند؛ چیزی که خانواده‌اش همیشه از او می‌خواستند.

رو به ماریا گفت:

- شما هیچ می‌فهمین چی دارید می‌گید؟ من برای چی باید با این آقا ازدواج کنم؟

ماریا با بهت به دنیل نگاه کرد و بعد رو به مارال کرد و گفت :

- مگه تو توی خواب‌هات دنیل رو نمی‌دیدی؟

مارال که گیج شده بود به سادگی جواب داد:

- چرا! الان چند ساله همه‌ش خواب‌های مختلفی می‌بینم که با یه مرد هستم و خب ما مثل! چطور بگم؟! مثل زن و شوهرا بودیم! منم چون فکر می‌کردم کابوسه همه‌ش قرص خواب می‌خوردم تا خوابی نبینم.

دنیل با شنیدن این حرف ابروهایش را بالا انداخت و با خودش زمزمه کرد «پس واسه همون خیلی وقتا نمی‌تونستم به خوابش برم.»

ماریا که با دقت حرفای مارال رو گوش می‌کرد، بعد از پایان حرف‌هایش پرسید:

- دخترم تو توی خوابات و کنار اون مرد چه حسی داشتی؟ منظورم اینه که حست خوب بود یا بد؟

مارال بدون هیچ فکری گفت که احساسش فوق‌العاده بوده.

ولی به دلیل احساس گناهی که از عشق‌ورزیدن به اون مرد غریبه در خواب بهش دست می‌داد، به قرص‌های خواب پناه بـرده بود تا کمتر احساس عذاب‌وجدان داشته باشد.

romangram.com | @romangram_com