#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_19


نیروهای تاریکی در تمام دنیا همچون شبح در پرواز بودند تا منشاء هرگونه نیروی سفید را نابود کنند؛ اما نیروهای سفید نیز بی‌کار نبودند. زئوس به شدت بیمار بود؛ ولی او به کمک آتنا ایزدبانوی خرد و فرزانگی نقشه‌ای زیرکانه کشیده بود.

در سویی دیگر، نیروهای مارال بیدار شده بودند و باعث آشفتگی او شده بودند. نمی‌دانست که چه اتفاقی برای او افتاده! همه‌چیز برای او مثل یک رویا می‌ماند. از لحظه‌ی فرار ناموفقش تا الان که روبه‌روی این خانواده‌ی عجیب نشسته بود، کسی صحبت نمی‌کرد. تنها هشت جفت چشم به او زل زده بودند و او نیز زیر بار این نگاه‌ها احساس خفگی می‌کرد.

خانومی که شبیه مادر خانواده به نظر می‌رسید، به خودش آمد و شروع به صحبت کرد.

- عزیزم می‌دونم که ممکنه گیج شده باشی! بذار خودمون رو بهت معرفی کنیم. من ماریا، مادر دنیل هستم. این آقای خوشتیپ هم که می‌بینی شوهرم دیویده.

دیوید گفت:

- خوشبختم از آشناییتون بانوی جوان!

مارال با تعجب پاسخ داد:

- منم همین‌طور!

ماریا ادامه داد.

- خوب داشتم می‌گفتم این دختر هم سوزانه، خواهر دنیل و ملیسا و سام هم خاله و شوهرخاله دنیل هستن. اینا هم آرین و آریانا دختر و پسرخاله دنیل هستن. تو نمی‌خوای خودت رو معرفی کنی؟

- من؟ چیزه! من اسمم ماراله، 23 سالمه و دانشجوی پزشکی هستم.

- خب، ما خیلی خوشبختیم از آشنایی با تو. ببین عزیزم تو نباید از ما بترسی؛ ما ها افراد خاصی هستیم که قدرت‌های ویژه‌ای داریم؛ مثلا من و دیوید ذهن‌خوان هستیم؛ یعنی الان می‌تونیم بهت بگیم که برخلاف تصور تو، ما دیوونه نیستیم و تو هم گیر نیفتادی!

مارال با شنیدن این حرف که دقیقاً افکار ذهن خودش بود، به‌شدت ترسید و گفت:

- وای خدای من! شما چطوری فهمیدید؟

romangram.com | @romangram_com