#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_18


به بابک نگاهی انداخت که هنوز در حالت نشسته بود. عرق کرده بود و دستش را روی بازوش فشار می‌داد.

رایان به‌سمتش رفت و پرسید:

- دستت چی شده؟

- چیزی نیست، یه خراش ساده‌ست.

- خراش ساده چیه؟! مگه نمی‌دونی گاز گرگینه برای خون‌آشام کشندست! بیا، بهتره از خون من بخوری.

خون رایان تنها راه درمان گاز گرگینه بود. بعد از اینکه بابک از مچ دست برادرش تغذیه کرد، جنازه‌ها را دفن کردند تا شاهدی باقی نماند. سوار ماشین شدند تا به دنبال خواهرشان بروند...

تاریکی از هر سو سرک می‌کشید، نیروهای شوم احساس خطر کرده بودند.

احساس وجود نطفه‌ای خطرناک، جانداران کریه را به تکاپو واداشته بود.

قصر در تاریکی فرورفته بود و مرد تنومندی در برابر تخت زانو زده بود و شبحی خاکستری با صدایی زنگ‌دار اعلام خطر می‌کرد.

شبح به مرد روبه‌رویش نگاه می‌کرد، جوری که مرد زیر بار قدرت نگاهش تحت فشار بود. شبح رو به او گفت:

- ای آرس! تو خدای جنگی! من از تو می‌خواهم با تمام قدرتی که به تو اعطا شده منشأ این نیرو را پیدا کنی. اگر آن را پیدا کنی و در نطفه خاموشش کنی برای تو جنگی عظیم راه خواهم انداخت آنگونه که تمام دنیا در حال جنگ باشند.

آرس که تحت فشار قدرت صدا و نگاه شبح بود با این حرف خنده‌ای سرخوشانه سر داد و گفت:

- سرورم! زئوس مرا در جلسه‌ی خدایان راه نمی‌دهد و خدایان دیگر مرا به تمسخر می‌گیرند؛ اما من می‌دانم که آن‌ها در پی انجام کاری هستند. به شما قول می‌دهم آن نیرویی را که در آینده باعث ایجاد مشکل برای ما خواهد شد را پیدا و در نطفه خفه کنم.

صدای خنده‌های زنگ‌دار شبح و آرس در سراسر قصر می‌پیچید، گویی که از کار خود مطمئن بودند.

romangram.com | @romangram_com