#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_16
رایان سکوت را شکست و گفت:
- برای حفاظت ازش باید چیکار کنیم؟
بابک با چشمهای گشاد شده از تعجب، نگاهی به برادرش کرد و گفت:
- یعنی قبولش کردی؟
- بابک ما هیچوقت یه پدر خوب نداشتیم، شاید من بتونم پدر خوبی برای بچهم بشم!
- حتماً همینطوره. تو عالی میشی. برادرزاده من مثل پدرش قدرتمند خواهد بود، اون از همین حالا پیروان زیادی داره.
از خبر پدر شدن رایان تنها چند ساعتی میگذشت؛ اما تحولی عظیم درون او پدید آمده بود. بارها کودکانی که در خیابان همراه خانواده خود بودند را مینگریست و خودش را جای آنها تصور میکرد. هزار سال بود که او و تمام خانوادهاش حسرت تشکیل خانواده و داشتن فرزند را در دل میپروراندند. رایان میخواست با همهی وجودش از کودکی که در راه بود محافظت کند.
او میخواست برای فرزندش قهرمان شجاع رویاهایش باشد، نه هیولایی که برای لـ*ـذت و سرگرمی جان هزاران بیگناه را میگرفت.
او به همراه بابک به دنبال خواهرشان سارا میرفتند. زمان زیادی برای تهیه ابزار لازم برای جادوگران نداشتند.
راه سخت و طولانی در پیش داشتند. مانند تمام این سالها، رایان در سکوت به جاده مینگریست که گاهبهگاه نور چراغ ماشینی در چشمانش ساطع میشد.
به آسمان نگاه کرد؛ چند کلاغ سیاه دید. ابروانش در هم گره خورد, کلاغ نشان از یک رویداد شوم به دنبال داشت. کلاغها همیشه قاصد اتفاقات بد بودند.
رو به بابک کرد و گفت:
- حس خوبی ندارم! این کلاغها نشونهی خوبی نیستن؛ بهتره حواسمون رو جمع کنیم.
بابک که اخمهایش را در هم کرده بود، سرش را به تائید تکان داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com