#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_15
- آره، تو داری پدر میشی و باید برای محافظت از اون بچه از خوشگذرونیت بگذری و با تمام تلاشت رو بکنی.
رایان که حس میکرد با طنز مسخرهای روبهروست، همانند دیوونهها شروع به خنده کرد و گفت:
- نه برادر نظرم عوض شد. بهتره من و خواهرمون مواظب تو باشیم؛ مثل اینکه پیری باعث دیوونه شدنت شده! مرد حسابی هیچ میفهمی چی میگی؟ماها نمیتونیم بچهدار شیم، نکنه یادت رفته؟
- نه، من یادم نرفته؛ ولی مثل اینکه فراموش کردی تو دورگهای. در ضمن این بچه همینطوری به وجود نیومده!
بابک تمام اتفاقات اخیر را با جزئیات دقیق برای رایان تعریف کرد، رایان مثل ببری زخمی غرش کرد و گفت:
- و تو هم باور کردی؟ نه واقعاً چه فکری کردی؟ اون جادوگرا با ما دشمنن، معلومه همهی اینا چرندیاتی بیش نیست. میخوان مارو تو مشتشون داشته باشن. باید برم و همهی اونا رو از دم بکشم تا بار دیگه نخوان با خانوادهی من شوخی کنن.
بابک با شنیدن این حرف جلوش رو گرفت و برای حفاظت از جادوگران سـ*ـینه سپر کرد. رایان مشتی حواله صورت بابک کرد.
مشت بود که به هم پرتاپ میکردند. بابک مچ دست رایان را پیچ داد و گفت:
- مگه همیشه از اینکه یه پدر خوب نداشتی شاکی نبودی؟ الان میتونی خودت یه پدر ایدهآل باشی!
رایان با یه حرکت جای خودش و بابک را عوض کرد و گفت:
- اینا ربطی به هم نداره. اون جادوگرا ما رو مسخره کردن. میخوان ما رو تضعیف کنن تا ازشون بترسیم.
بابک خودش را آزاد کرد و فریاد کشید:
- خانواده ضعف نیست، قدرته!
حال پس از چند ساعت آنها کنار هم روی چمنها نشسته بودند و به طلوع خورشید نگاه میکردند.
romangram.com | @romangram_com