#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_14
حقه جالبی بود؛ استفاده از هیولا در برابر هیولاهای دیگر.
با این حال ریشهی امید در دل او رشد کرده بود و نهالی کوچک بهوجود آورده بود که قرار بود تبدیل به درخت تنومندی شود. این کودک میتوانست آتش عشق و عاطفه را در برادرش شعلهور کند. چیزی که سالها بود به فراموشی سپرده شده بود.
با قلبی پر از شادی و هیجان بهسمت برادرش رفت تا به کمک همدیگر برای جان نوزاد از راه نرسیده تلاش کنند.
شهر در سکوت سنگینی فرو رفته بود و هر از گاهی صدای عبور اتومبیلی از خیابانهای خلوت شهر به گوش میرسید. بابک به سوی مکانی که میتوانست رایان را پیدا کند، حرکت کرد.
در رستوران با صدای گوشخراشی از لولاهای روغنکاری نشده آن باز شد. رایان با شنیدن صدای در، سرش را از گردن دختر جوان خارج کرد و گفت:
- اوه برادر، خوشحالم که اومدی. بیا و من رو همراهی کن. غذا به اندازه کافی هست. میدونی که تنهایی حال نمیده.
- اشتباه نکن! من برای این مزخرفات به اینجا نیومدم. باید با هم صحبت کنیم.
- خب الان هم داریم صحبت میکنیم دیگه.
- رایان بازی در نیار.
- اوه خیلهخب! سخت نگیر بریم بیرون. خانومای خوشگل هیچجا نرید، پیشتون برمیگردم!
بابک به همراه رایان به پارکی در همان نزدیکی رفتند و روی تنها نیمکت آن نشستند. حرکت و رقـ*ـص برگهای خشک درختان با نوای باد ریتم هماهنگ و گوشنوازی به خود گرفته بود. نور چراغ ساختمانهای بلند فضای پارک را روشن کرده بود. رایان که حدس میزد برادرش دوباره میخواهد نصیحتش کند، بیحوصله گفت:
- بابک باور کن هرچی که میخوای بگی رو میدونم.
- نه رایان اینبا رو نمیدونی! چیزی که میخوام بگم ممکنه سرنوشت همهمون رو عوض کنه. خودت میدونی که همیشه می.خواستم تا تو دست از این کارات برداری و سعی کنی کمتر خون ریزی کنی؛ ولی همه.ی اینا به کنار، رایان تو داری پدر میشی!
- خوب که چی پدر میشم؟ چی گفتی؟ پدر میشم؟!
romangram.com | @romangram_com