#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_13


بعد از پایان صحبت‌ها پدر دنیل گفت:

- حالا چرا بیهوشش کردی؟

دنیل یاد غر زدن‌های مارال افتاد و لبخندی بر لب‌هاش نشست و غرولندکنان گفت:

- پدر من، شما هم بودی همین کار رو می‌کردی! جیغاش رو نمیشه تحمل کرد، حالا بذار بیدار بشه می‌فهمید.

دنیل در حال صحبت کردن بود که صدایی از اتاق مارال توجه همه را به خود جلب کرد.

وقتی وارد اتاق شدند با صحنه‌ای روبه‌رو شدند که باورش برای همه‌یشان سخت بود.

مارال با ملحفه، طنابی درست کرده بود و قصد فرار داشت که پایش به گلدان یاس وحشی مقابل پنجره برخورد کرده و آن را شکسته بود.

تا چند ثانیه به یکدیگر خیره بودند که ناگهان مارال جیغی کشید و گفت:

-نه من حتماً خوابم! شما کی هستید؟! از دست یکی راحت شدم یه ایل دیگه اومدن.

دنیل که نظاره‌گر این مکالمه بود، سرش را داخل برد و گفت:

- اهم اهم... ببخشید از دست من هم راحت نشدی!

گفتن این حرف همانا و خیره شدن هشت جفت چشم همان.

همه‌چیز عجیب به نظر می‌رسید. گویی هیچ‌چیز در جای خود قرار نداشت؛ اما بودند کسانی که اعتقاد به درست شدن اوضاع داشتند.

بابک بر این باور بود که وجود یک بچه از نسل خودشان شاید آن‌ها را تبدیل به موجودات بهتری کند!

romangram.com | @romangram_com