#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_12
دنیل با خیال آسوده نشسته بود و کتاب جادو را مطالعه میکرد و تلاش میکرد تا با گفتن وردی شعله کوچکی در دستش نمایان کند.
او مچ دستش را پیچشی نرم میداد و ورد «اینسیندیا» را تکرار میکرد. بعد از چند بار تکرار، موفق به ایجاد آتش کوچکی شد.
بهشدت خوشحال و هیجانزده شد و خواست تا بار دیگر امتحان کند. همزمان با ذکر ورد، صدای پایی به گوشش رسید و موجب شد تا تمرکزش را از دست بدهد و جرقهی آتش، به درختچهی کنار مبل برخورد کرد و آتشسوزی شروع شد. او خواست وردی را بر لب بیاورد که ناگهان شخصی از پشت، ابر کوچکی ایجاد کرد و آن را بالای سر درختچه برد تا ببارد.
دنیل که به شدت عصبی شده بود، برگشت و به هشت نفر پشتسرش نگاه کرد و گفت:
- مگر این خونه در ندارد که هردفعه با جادو ظاهر میشین من رو میترسونید؟! ای بابا!
دختری که آتش را خاموش کرده بود، چهرهای ملیح با موهای بلند نارنجی داشت، لبی ورچید و گفت:
- حالا خوبه هنوز ازدواج نکردید. در ضمن عقلکل، شما خودت گفتی بیایم؛ پس نباید میترسیدی. من باید میترسیدم وقتی با دوستپسرم بیرون بودم و یه نامه ظاهر شد، منم نتونستمم جمعش کنم و آخرم مجبور میشم ذهنش رو اصلاح کنم!
- خوبه خوبه حالا تو هم، اصلاً کی به تو اجازه داده دوستپسر داشته باشی جوجه ها؟
- مامان، ببین این شازدهتو!
مادر دنیل که برای دیدن دختر به شدت هیجانزده بود و تحمل کلکلهای همیشگی این خواهر و برادر را نداشت، جیغی فرابنفش کشید و گفت:
- ساکت! بسه دیگه سرم رفت! سوزان بگیر بشین ببینم، دنیل تو هم بیا اینجا درست تعریف کن ببینم چی شده؟
دنیل که طبق معمول به حالت بیخیالی اعصابخردکنش برگشته بود، گفت:
- بذارید قهوه بریزم براتون.
با نگاه سنگین مادرش روبهرو شد که مجبور شد منصرف شود و اتفاقات افتاده را برایشان تعریف کند.
romangram.com | @romangram_com