#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_11


اما در فرسنگ ها دورتر دختری هنوز از اتفاقات رخ داده در تعجب بود.

مارال تنها با روی هم گذاشتن چشمانش خودش را در مکانی بیگانه یافته بود. اتفاقاتی که چند لحظه پیش مقابل چشمانش افتاده بود حتی در ظرف خیال و رویای مارال هم نمیگنجید. غافل از اینکه این فقط آغاز ماجراست!

مارال درحالی‌که با عصبانیت تمام خود را از آغـ*ـوش مرد بیگانه خارج می‌کرد، گفت:

- ولم کن عوضی! چی از جونم می‌خوای؟ ای خدا چرا این کابوس تموم نمیشه؟

دنیل با خونسردی تمام رفتار می‌کرد و این خونسردی برای مارال لج‌درآور بود.

دنیل درحالی‌که مشغوله درست کردن یک فنجان قهوه بود، رو به مارال کرد و گفت:

- قهوه شیرین می‌خوری یا تلخ؟

مارال از شدت حرص گر گرفته بود چهره سرخش نمایان‌گر خشمش بود. داد زد و گفت:

- زهرمار بخورم من! تو چرا انقدر بی‌خیالی؟! بابا دزدم بود یه چهار تا حرف می‌زد. تا اون روی سگ من رو بالا نیاوردی بیا بگو اینجا چه خبره؟ تو دیگه کدوم نره خری هستی؟ اینجا کجاست؟ من خوابم؟

دنیل که انگار داشت یه فیلم خیلی سرگرم‌کننده می‌دید و از حرص خوردن مارال به شدت لـ*ـذت می‌برد، با قدم‌های آرام به‌سمت مارال رفت و جلویش زانو زد، فنجان قهوه را جلویش گرفت و گفت:

- چون نگفتی چه طعمی دوست داری اون‌جوری که خودم می‌خواستم درستش کردم. اوه، راستی انقدر هم حرص نخور؛ صورتت چروک میشه من زن زشت نمی‌خواما!

مارال که تازه کمی آرام شده بود، با این حرف دنیل همچون انبار کاهی که آتش بگیرد فریاد زد و فنجان قهوه را انداخت. با برخورده فنجان به زمین هماننده قطرات آب فنجان هزار تکه شد. مارال هر چی از دهنش در می‌آمد می‌گفت تا اینکه دنیل از نق زدن‌هایش خسته شد و دستش را روی پیشانی مارال گذاشت و ثانیه‌ای بعد او به یک خواب خیلی عمیق فرو رفت.

مارال را روی تخت گذاشت و به صورتش خیره شد؛ دختری با صورت گرد و پوستی به رنگ سفید و موهای مشکی بلند و لب و دهانی کوچک، خیلی زیبا نبود؛ اما صورت بچگانه‌ای داشت و از همه مهم‌تر قرار بود شریک زندگی دنیل باشد!

دنیل نامه‌ای نوشت و با جادو آن را برای همه‌ی اعضای گروه فرستاد.

romangram.com | @romangram_com