#مهتاب_پارت_9
-بله
- بفرمایید من تا یه جایی برسونمتوت
همینم مونده فردا مامان حرف در بیارت بگه مهتاب داره به پسرمن نخ میده اخمی کردم وگفتم : خیلی ممنون نزدیک خودم میرم خدافظ
خداروشکر خیلی هم دیر نرسیدم بچه ها هنوز تک وتوک توی کلاس بودن .وقتی همه بچه ها اومدن شروع کردم به دادن برگه ها به التماس دانش آموزها هم توجه ای نکردم
داشتم از خونه برمیگشتم که گفتم چندتا پفک وچیپس بگیرم شب دور هم بخوریم .در رو باز کردم وگفتم : سلام من اومدم
خاله : سلام خاله اومدی ؟خسته نباشی
-ممنون عزیز کجاست
-رفته خونه همسایه
لباسهامو عوض کردم داشتم بساط شام ودرست میکردم که مامان هم از راه رسید . سفره رو انداختم وشام وخوردیم بعد از شام یه سینی چایی ریختم ورفتم کنارشون نشستم مامان زیرزیرکی نگاهی به من انداخت وگفت :امروز فرخنده خانم اومد کارگاه اجازه خواست برای پنج شنبه شب بیان خونه ما
خاله گفت : واسه چی ؟
مامان جواب داد : بی منظور نمیان به خاطر مهتاب دارن میان
خاله گفت : خب تو چی گفتی ؟
-هیچی گفتم برم از عزیزش اجازه بگیرم به هرحال اون بزرگ همه ماست
عزیز گفت : مهتاب توچی میگی ؟نظرت راجب علی چیه ؟
-من چی میخوام بگم عزیز من حتی به ازدواج هم فکر نکردم چه برسه به پسر فرخنده خانم یه چیزی میگیدها عزیز
romangram.com | @romangram_com