#مهتاب_پارت_8
خاله داشت برای فاطمه قصه میخوند تا بخوابه من هم برای امتحان فردا سوال طرح میکردم .زنگ در که زده شد خاله رو به من گفت : برو در و باز کن فکر کنم عزیزه .
شالمو سرم انداختم ودر رو باز کردم با دیدن علی سیخ وایستادم اونم سرش رو انداخته بود پایین وگفت : بفرمایید آش
آش وگرفتم وگفتم : دستتون درد نکنه ایشالله قبول باشه
-خیلی ممنون دست شما دردنکنه خیلی زحمت کشیدید با اجازه
به حرکاتش خنده ام گرفت انگار نه انگار که بیست وسه سالشه مثل بچه های دبیرستانی حول میکنه اما یه لحظه با خودم فکر کردم چرا باید هول کنه نکنه اونم به من احساسی داشته باشه اما وجدانم به صدا دراومد که میگفت گمشو بیا تو تا سر عقد نرفتی
آش وآوردم داخل و ریختم داخل قابلمه وگذاشتم بالای سماور عزیز تا گرم بمونه برای عصرونه بخوریم.
دور هم توی حیات نشسته بودیم وداشتیم آش میخوردیم که خاله یهو بدون مقدمه گفت : مهتاب دوست داری شوهر آینده ات چه ویژگی داشته باشه
توی دلم گفتم یکی مثل علی اما سرم وانداختم پایین وگفتم: تاحالابهش فکر نکردم
-خب همینجوری بگو بدونیم .
-نمیدونم خاله یکی که شرایطش خوب باشه چشم ناپاک نباشه اهل زندگی باشه
-خب اینو که همه ی دخترا میگن
متوجه شدم خاله داره از زیر زبونم حرف میکشه بیرون تا با دادن ویژگی هاش بفهمه که من کیو دوست دارم اما زرنگی خاله خانم نمیگم .
صبح مامان با بدبختی بیدارم کردم آقا من غلط کردم برای هشت صبح کلاس برداشتم زود حاظر شدم وکیف وبرگه ها رو برداشتم ورفتم بیرون خیلی عجله داشتم .همزمان با بیرون اومدن من علی هم بیرون اومد گفتم: سلام
-سلام صبح بخیر دیرتون شده
romangram.com | @romangram_com