#مهتاب_پارت_7

-بله

-بله کار پیدا کردم چطور مگه

-خواستم اگه میشه آدرسش وبدونم اصلا چیکار میکنید

خیلی تابلو داشت از زیر زبونم حرف میکشید این واز قرمز وخجالت شدنش متوجه شدم .من که اصلا ناراحت نشدم خیلی هم خوشحال بودم که براش مهمم اما گفتم: توی یه آموزشگاه زبان تدریس میکنم اما در مورد آدرس لازم نمیبینم با اجازه

خاله منتظرم بود رفتم سمتش گفت : چی شده بود؟ علی چی میگفت ؟

-هیچی بابا داشت تشکر میکرد

-این همه مدت داشت تشکر میکرد؟

-آره دیگه خاله گیر نده بیا بریم

اوه اوه داشتم جلوی خاله لو میرفتما خدا به خیر کنه سوتی بعدیو

کنار حوض نشستم وبه علی فکر کردم وقتی دبیرستان بودم احساس کردم کم کم دارم بهش علاقمند میشم وقتی از مدرسه میومدم خونه همیشه اونو جلوی مسجد میدیدم که از نماز برمیگرده تا اونجا که از مامان شنیده بودم تو یه شرکت معماری مهندسی کار میکرد. چهره زیبا ودلنشینی داشت . همیشه ته ریش میذاشت که من خیلی دوست داشتم چهره مردونه ودرعین حال مظلومی داشت .درکل خوب بود .خاله اومد کنارم نشست وآب وحوض وپاشید روی صورتم وگفت : به چی فکر میکنی ؟

-به هیچی حوصله ام سر رفته بود گفتم بشینم اینجا

-پاشو بریم آش وهم بزنیم فرخنده خانم به فاطمه گفته بریم .

-باشه بریم

توی خونه فرخنده خانم رفتم کناری نشستم تا همه آش وهم بزنن .وقتی همه هم زدند علی ملاقه رو گرفت داشت هم میزد رفتم تا بعد از علی من آش وهم بزنم .

علی با دیدنم ملاقه رو گرفت دستم وسرشو انداخت پایین ورفت .آش وکه هم زدیم همه خانم ها راه افتادند که برن خونه هاشون اما فرخنده خانم نذاشت عزیز بیاد خونه وهمونجا نگه داشت من وخاله اومدیم خونه برای ناهار فوری یه چیز حاظری درست کردیم وقتی مامان اومد خوردیم .

romangram.com | @romangram_com