#مهتاب_پارت_10


دروغ میگفتم فکر کرده بودم مثل چی تازه اسم بچه هام هم انتخاب کرده بودم اما نمیشد که جلوی عزیز بگم وای چه خوب من هم علی ومیخوام

عزیز گفت : پسر بدی نیست اینجور که معلومه هم کار داره هم ماشین موقیعتش به نظر خوب میاد من میگم بیان شاید واقعا قسمت هم بودن

مامان گفت : باشه

اون شب خیلی فکر کردم یعنی فرخنده خانم خواسته بیان خواستگاری من یا علی فکر نکنم از اون بخاری بلند شد رفتم حیات وروی تخت نشستم خاله هم اومد وکنارم نشست وگفت : به چی فکر میکنی

-هیچی

-زیاد بهش فکر نکن اگه قسمت هم باشید حتما این ازدواج جور میشه حتی اگه تو راضی نباشی که میدونم هستی

-اااااخاله

-منو سیاه نکن مهتاب من تورو بزرگت کردم میدیدم وقتی باهاش حرف میزدی چطور قرمز میشدی هم تو هم اون

-شما میگی اون خواسته بیاد خواستگاری

-من که میگم خود علی خواسته اما باز از مامانت میپرسم

-خاله این موضوع که بین خودمون میمونه ؟

-معلومه که میمونه

نزدیک های اذان صبح بود که خوابم برد برای همین خیلی کسل بودم از خونه که اومدم بیرون علی پسر فرخنده خانم هم داره ماشین واز حیات میاره بیرون .انگار تا به حال ندیده بودمش اینقدر ترسیده بودم که تا خود اتوبوس دویدم .تو کلاس زبان هم اصلا حواسم نبود با هر بدبختی بود اون روز تموم شد وبا خستگی برگشتم خونه تعجب کردم کسی خونه نبود فکر کردم حتما مامان وخاله رفتند بیرون لباسهامو وعوض کردم داشتم برای خودم چایی میرختم که فاطمه اومد وگفت : خاله نسرین (مامانم)گفته بیا خونه ی فرخنده خانم لوبیا سبز گرفته بیا اونجا

من که میدونستم بهانه است دارن منو به ذور میکشونن اونجا تا خانواده فرخنده خانم من وزیر نظر بگیرن وگرنه ما از این مسخره بازی ها نداشتیم .


romangram.com | @romangram_com