#مهتاب_پارت_89
دستش رو روی لبم گذاشت وگفت : الان فقط به شرایط خواهرت فکر کن .
رفتم از توی آشپزخونه دوتا مسکن آوردم وبه پریسادادم ومجبورش کردم کمی توی اتاقش استراحت کنه .
بعد از خوابیدن پریسا اومدم روی تخت نشستم عزیز رفته بود استراحت کنه
علی اومد کنارم نشست وبدون هیچ حرفی کشیدتم بغلش .سرم رو روی سینه اش گذاشتم .بغض ام ترکید واشکهام پایین اومد .
چه خوبه که یه جایی برای گریه هام دارم .بمیرم برای دل خواهرم که این همه مدت به خاطر بچه دار نشدنش سردی شوهرش رو تحمل کرده بود .
با صدای در سریع از بغل علی اومد کنار پیمان با تعجب به من نگاه کرد وبا دیدن اشکهام رو به علی گفت: چیکارش کردی گریه میکنه ؟
خندیدم وگفتم: خوبی داداشم
-چرا گریه میکردی
وبا دیدن چمدون پریسا که هنوز حیات بود گفت :این چیه
-چیزی نیست داداشم پریسا با خانواده شوهرش دعواش شده اومده چند روز اینجا بمونه
-ما از این برنامه ها نداشتیم راستشو بگو ببینم موضوع چیه
علی کم کم همه چی رو برای پیمان توضیح داد بیچاره داداشم بیشتر وبیشتر اخم هاش توی هم میرفت ورگ کردنش متورم میشد .
روز خوبی برامون نبود همه ناراحت یه گوشه کز کرده بودند وهرکس به یه چیزی فکر میکرد .مامان به آبروش عزیز به نوه ی ناراحتش پیمان تو فکر جوونی خودش به فکر انتقام ومن به نیش وکنایه های فرخنده خانم .وای خدای من نه ....با طلاق پریسا دیگه نمیتونم دهن فرخنده خانم ومژگان رو ببندم .زبونمم پیش اونها کوتاه میشه ...علی به چی فکر میکنه ؟مطمئنم اونم به خودمون فکر میکنه این که مامانش وخواهرش از این سوژه دیگه به راحتی نمیگذرند .
علی کنارم گفت : پاشو خانمم پاشو بریم بیرون یه هوایی بخوری . بیرون کمی حالت رو جا میاره هوا هم بارونی هستش .
نگاهی بهش انداختم ورفتم از توی اتاق پالتو چرم قهوه ای که با علی خریده بودیم و با شلوار لوله مشکی پوشیدم وهوا فوق العاده سرد بود وسوزش تا استخون های آدم فرو میرفت پوتین هامو پوشیدم وبا علی بیرون رفتیم دست همدیگه رو گرفتیم وپیاده به پارک محلمون رفتیم .
romangram.com | @romangram_com