#مهتاب_پارت_86
علی : فراموشش کنید مامان اتفاق دیگه ممکن برای هر کس بیفته
مامان دیگه چیزی نگفت وما هم رفتیم داخل. علی روی مبل جلوی تلویزیون نشست ویه پایش را روی عسلی گذاشت .من هم رفتم براش میوه بیارم .
مامان کمی کنار علی نشست وبعد هم به کارگاه رفت .چند میوه از میوه خوری برداشتم توی بشقاب گذاشتم خودم هم مشغول پوست کردن برای علی شدم .حالم زیاد خوب نبود از اتفاقی که امروز افتاده بود کمی ناراحت بودم دوست نداشتم اینجوری میشد .
-به چی فکر میکنی خانمم
سرم رو بالا آوردم وبه علی نگاه کردم لبخند کم جونی زدم وگفتم: نگرانم میترسم مامانت ازم دلخور باشه
-مگه من مردم نگرانی چی ؟ تا وقتی که من نفس میکشم وباهاتم نگرانی معنی نداره .من جلوی مشکلاتمون هستم تو فقط باید بهم تکیه کنی وپشتم باشی .مهتاب مگه مرد از زنش چی میخواد این که وقتی توی یه مشکلی بر میخورم سرت وبذاری روی شونه ام وبگی که باهامی بگی پشتم همه جوره ایستادی
-معلومه که هستم .همه این مشکل ها رو فقط به خاطر تو تحمل میکنم وقتی جوابشون رو نمیدم فقط به خاطر اینه که تو رو دوست دارم چون تو برام مهمی نه خانوادت .علی من فقط کنارتو آرامش دارم این و مطمئن باش که به خاطر آرامش خودمم که شده هیچوقت تنهات نمیذارم
سرش رو تکیه داد به مبل وچشمهاش رو بست .انگار حرفهام براش خیلی شیرین بود که دوست نداشت با باز کردن چشمهاش حسش رو خراب کنه .
اینقدر چشمهاش رو بسته نگه داشت که نفس هاش سنگین شد وهمون جا به خواب رفت .
..................
امروز میخوایم بریم گچ دست وپای علی رو باز کنیم .داشتم جلوی آیینه آرایش میکردم که اومد اتاق ونگاهی به من کرد وگفت : داریم میریم گچ باز کنیم آرایش کردنت معنی نداره
بی توجه بهش رژم رو برداشتم ....
romangram.com | @romangram_com