#مهتاب_پارت_81
با شنیدن صدام برگشت وگفت: بیدارت کردم
چیزی نگفتم وآب رو به دهانش نزدیک کردم .آب را خورد ونگاهم کرد .
گفتم: چیه ؟نگاه مگاه میکنی
-نگرانم شدی نه ؟
-خودت چی فکر میکنی ؟
-شدی که اونجور گریه کرده بودی . مامانو به خاطراین که دیر بهت خبر داد نمیبخشم
دیگه نگفتم که مامانش بهم خبر نداده وسارا بهم گفته نخواستم بیش از این شرمنده بشه ....
فردا صبح تا عصر علی در بیمارستان ماند اما از عصر مرخص شد وبه خانه فرخنده خانم آمدیم .
وارد خونه شدیم فرخنده خانم با اسپند میومد جلو ودور سر علی میگردوند .
علی روی تخت دراز کشید ومن هم کنارش نشستم گفت: تو که نمیری ؟
-معلومه که نه خودم پرستارتم
-میدونی من عاشق این پرستارم
با اومدن مژگان نشد جوابش رو بدم وهیچی نگفتم .دستش کمی خوراکی بود مثل سوپ وجیگر ......
سینی رو ازش گرفتم وآروم آروم به علی دادم بماند که به زور به من هم میداد ولج فرخنده خانم رو درمیاورد .
علی استراحت میکرد ومن هم برای این که از دیشب نخوابیده بودم کنارش دراز کشیدم وخوابیدم .
romangram.com | @romangram_com