#مهتاب_پارت_80


فرخنده خانم وخواهر های علی هم میخواستند به داخل بیایند اما پرستار نگذاشت من هم اهمیتی ندادم وبه داخل رفتم علی روی تخت خوابیده بود ودست وپایش در گچ بودند . با دیدنش احساس کردم قلبم دیگر نمیزند .دوست نداشتم علی رو اینجوری ببینم حالا میفهمم وقتی علی میگفت آدما دوست ندارند کسی رو که بهشون علاقه دارند رو توی حالت های بد ببنند یعنی چی

کنارش رفتم واشکم هایم رو باانگشتم پاک کردم .در همون حالت هم بهم لبخندی زد وگفت : نبینم به خاطر من گریه کنی گلکم

-دوست ندارم اینجوری ببینمت

-چشمهات وببند

لبخندی زدم ودست سالمش رو گرفتم وگفتم : اینجوری مواظب خودت بودی

-داشتم با سرعت میومدم که پیش تو باشم

-رسیدی بهم ؟

خندید وچیزی نگفت .کمی نگاهش کردم دور لب هایش خشک شده بود .با نگاهش انگار ازم آب میخواست .

آب پرتقالی رو ازداخل یخچال درآوردم ونزدیک دهانش بردم .کمی از آن را خورد وگفت: نه انگار از دست تو گرفتن یه مزه دیگه ای داره

خوشحال بودم که سالمه خیلی .به قدری که نمیتونم براش اندازه بگم .

شب به مراقب احتیاج داشت واو هم کسی نبود جز خودم .به هیچکس اجازه ندادم حتی حرف از موندن در بیمارستان رو بزند .درواقع مجبور شدم اون روی دیگه ام رو به قوم علی نشان بدهم

اتاق خصوصی بود اما باز احساس راحتی نکردم وشالم رو درسرم نگه داشتم.آن را از پشت گردنم رد کردم وبه اطرافم انداختم اینجوری نگه داشتنش راحت در بود.

به خاطر داروهایی که به علی میزدند خیلی زود خوابش برد ومن هم دو رکعت نماز شکر خواندم وکمی قرآن .این تشکر کوچکی بود در مقابل نعمتی که خداوند به من داد .

نصفه شب بود که با شنیدن صدایی از خواب پریدم .علی بود که طبق عادت شبانه اش تشنه شده بود وآب میخواست لبخندی زدم وگفتم: صبرکن من بهت بدم


romangram.com | @romangram_com