#مهتاب_پارت_78


واقعا از کارهای سارا خندم میگرفت او میدانست که فرخنده خانم چقدر به عمه های علی حساس است .سارا که از این کار فرخنده خانم حرصش گرفته بود با شوق دست من را گرفت وبه میز عمه زهرا برد .

عمه های علی رو دوست داشتم خانم های فوق العاده مهربونی بودند وهمیشه هم احترام همه رو نگه میداشتند اما فرخنده خانم درحد مرگ ازآنها بدش میومد وباهم رابطه نداشتند

کنار میزآنها نشستیم وتا آخر مهمانی با دخترعمه های علی گفتیم وخندیدیم ورقصیدیم .موقع برگشت خونه بدون این که منتظر فرخنده خانم باشیم به خانه خودمان اومدیم .

شب علی خونه ما موند .صبح هم بدون بیدار کردن من به سرکار رفته بود.نمیدونم چرا از صبح استرس داشتم وقلبم از شدت دلشوره بیرون میومد.حتی نتونستم به کلاسم برسم وفقط خونه مونده بودم .بی خبری از علی هم بیشتر حالم رو خراب تر میکرد .به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست هیچی نشده کار داشته برای همین گوشیشو جواب نمیده اما مگه قلب من متوجه بود وکارخودش رو میکرد

توی حیات نشسته بودم هوای بارونی بیرون کمی حالم رو بهتر میکرد که سروکله ستاره پیدا شد

-سلام خانم خانما چرا بیرونی

بی حوصله گفتم : همین جوری چطور مگه ؟

-چی شده ؟ چرا زانو غم بغل گرفتی

-دلم بدجور شور میزنه ستاره از صبح از علی خبر ندارم گوشیشم جواب نمیده

-نگران نباش حتما کار داشته .

-آخه علی آدم بی ملاحظه ای نبود میدونه حالم بد میشه برای همین هر طور شده جواب میداد

- کار که خبر نمیاره حتما کاری براش پیش اومده شما هم نگران نباش

تا عصر ستاره پیشم بود وباهام صحبت میکرد اما من از ده جمله ای که میگفت فقط یکی اش رو میفهمیدم .وقتی ساعت از هفت هم گذشت وعلی نیومد اون یک جمله ستاره رو هم متوجه نمیشدم وازشدت دلهره به خودم میپیچیدم .انگار بهم حق میدادند چون ستاره ومامان هم نگران بودند ورنگ هایشان پریده بود .

کنار تخت نشسته بودم وزیر لب صلوات میفرستادم .چقدر لحظه های بدی بود هرلحظه منتظر خبر بدی بودم وآن خبر هم آمد اما ساعت یازده ونیم


romangram.com | @romangram_com