#مهتاب_پارت_77

توی راه بودیم که ستاره به گوشیم زنگ زد چند وقتی بود که با آرش آشتی کرده بودند .

-الو

-سلام به دوست مهربان وفداکارم

-سلام خوبی ؟آرش خوبه ؟

-اونم خوبه تو چطوری ؟علی خوبه

-اونم خوبه اینجاست داریم میریم عروسی

-ااااا به سلامتی جای منم کنار فرخنده خانم خالی کن

از ترس این که علی بشنوه صدای گوشی رو آوردم پایین وگفتم: علی هم بهت سلام میرسونه

خندید وگفت: خیلی خب بابا زنگ زدم بودم حالت رو بپرسم فردا میام دیدنت کاری نداری

-نه سلام برسون خدافظ

گوشی رو قطع کردم وگفتم : چقدر دلم میخواد یه بار با ستاره ینا بریم مسافرت

-شرمنده گلم دیگه مرخصی ندارم .فعلا هم از مسافرت خبری نیست چون تازه اومدیم

خندیدم وبه بیرون از پنجره نگاه کردم .جلوی تالار از علی خدافظی کردم ووارد تالار شدم .چشم انداختم تا فرخنده خانم رو ببینم با پیدا کردنشون لبخندی روی لبم اومد درمقابل این فامیل هایی که تا به حال اصلا ندیدم فرخنده خانم نعمتی برایم بود .اینجاست که میگویند کفش کهنه در بیابان نعمت است اما وقتی نزدیک میزشون شدم با دیدن همه جاها که پر است نگاهی غم زده به فرخنده خانم انداختم نامرده ها برام جا نگه نداشته بودند ومن نمیدونستم الان باید کجا بشینم .اونم اینجا که من هیچ کس رو نمیشناسم .

آواره داشتم نگاه میکردم که سارا از پشت بهم زد وبا هم سلام واحوال پرسی کردیم فرخنده خانم با دیدن سارا اومد جلو وسارا رو بوس کرد درحالی که جواب سلام من را هم نداد .رو به سارا گفت : بیادخترم برات کنار خودم جا نگه داشتم

-دستتون درد نکنه مادر جون اما من ومهتاب میریم پیش عمه زهرا میشینیم .

romangram.com | @romangram_com