#مهتاب_پارت_76
به خوبی منظورش رو فهمیده بودم ازاین اتفاق ها خیلی برامون افتاده بود .علی که تک زد بلند شدم ولبخندی به اون خانمه زدم وگفتم : خدا ایشالله براتون نگه داره .من شوهرم بیرون منتظره بااجازه باید برم
بیچاره با گفتن شوهرم کپ کرد وهمونجوری چند لحظه خیره نگاهم کرد منم لبخندزنون اومدم بیرون وسوار ماشین شدم .علی با دیدنم گفت: به به خانم خانما به چی میخندی
-همه چی رو براش توضیح دادم اما برخلاف تصورم اصلا علی نخندید وبا عصبانیتی که سعی داشت کنترل کنه گفت : مهتاب حلقت کو؟
-مونده خونه
-یعنی چی مهتاب
-خب مونده دیگه
-میشه من از شما یه خواهشی بکنم
-شما امر کنید
-خواهش میکنم دیگه حلقه ات رو از دستت در نیار .اگه این کار وبکنی لطف بزرگی درحقم میکنی
-اما من بدون حلقه ام هم بهت وفادار بودم
برگشت وبا بهت بهم نگاه کرد انگار انتظار این حرف وازم نداشت کناری نگه داشت وگفت : تو واقعا از حرف های من اینو برداشت کردی ؟ فکر کردی بهت بی اعتمادم ؟نه قشنگ من نه خانم من منظور من این بود با انداختن حلقه مردم چشمهاشون وباز میکنن ودیگه ازت خواستگاری نمیکنن .این بار با یه حرف تموم شد اما به این فکر کن که میومدن با مادرت صحبت میکردن اون وقت همسایه ها به من نمیخندیدن .
واقعا درکش میکردم وبهش حق میدادم .حرفهاش راست بود واز قدیم هم گفتن حرف حق جواب نداره دستم وروی دستش گذاشتم وگفتم : ببخشید حق با تو از این به بعد دستم میکنم
صورتم ونوازش کرد وگفت: خانم منی دیگه عاشق همین کارات شدم
به خونه اومدیم علی رفت حموم هم کت وشلوارش رو براش آماده کردم وروی تخت گذاشتم .فرخنده خانم اینها جلوتر از ما رفتند علی که حاظر شد ما هم راه افتادیم .
romangram.com | @romangram_com