#مهتاب_پارت_72


-آره از نامزدیمون به این ور دیگه ندیدمش دلم براش تنگ شد

-باشه وسایل هامون وحاظر کن ببین مامان وعزیز نمیان

-باشه

هرچقدر با مامان وعزیز صحبت کردم قبول نکردن که نکردن پیمان به شدت مشغول درس خوندن بود ومامان توی کارگاه کلی کار داشت .تصمیم بر این شد که من وعلی با همدیگه بریم اصفهان

با کمک مامان همه چی رو حاظر کرده بودیم از لباس گرم تا خوراکی توی راه همه چی آماده بود وپشت ماشین گذاشته بودیم .صبح با نوازش های دست علی بیدار شدم ویه آرایش توپ هم کردم وسوار شدیم وهرچی علی مخالفت میکرد اما من گوشم بدهکار نبود وصدای آهنگ رو زیاد میکردم علی عاشق پاشایی وفلاحی بود .گوش کردن این آهنگ ها با صدای بلند یه لذت دیگه ای داره .

علی دستم رو گرفت وروی دنده گذاشت .سرم رو تکیه دادم به صندلی وگفتم: بدجور نگران عروسی دخترخالت هستم

-چرا عزیزم

-میترسم مادرت جلوی فامیل ها یه حرفی بزنه یه رفتاری بکنه که صورت خوشی نداشته باشه

-میخوای نریم ؟

-فردا هم مادرت میگه مهتاب پای بچمو از فامیل هاش بریده نه میریم

-گل من نگران چی هستی آخه مهم منم که میدونم تو هیچ تقصیری نداری .حرف دیگران هم اصلابرام مهم نیست .تو زبون دراز همین که جواب مامان منو نمیدی خودش خیلیه

-فقط به خاطر تو

نگاه مهربونی بهم انداخت ولبخندی زد .منم کم کم چشمهام گرم شده بود وکمی خوابیدم اما یه جورایی از دنیای اطرافم خبر داشتم کاملا خواب نبودم مثلا فهمیدم علی پتو مسافرتی رو روم انداخت اما حس این که چشمهامو باز کنم ونداشتم .

ساعت دوازده ونیم بود که رسیدیم جلوی خونه خاله ینا .علی ماشین وپارک کرد وبا هم جلوی درایستادیم وزنگ رو زدیم فاطمه کوچولو درحالی که خاله موهاش خوشگل وپرپشتش رو خرگوشی بسته بود .عروسک به دست اومدودروباز کرد نشستم یه بوس از اون لپ خوشگل وسفیدش کردم وگفتم: سلام عزیزم خوبی خاله ؟


romangram.com | @romangram_com