#مهتاب_پارت_71
خندیدم وبه سارایه چشمکی زدم که یعنی راضی راضیم .
شام رو خوردیم وبه کمک بقیه سفره رو جمع کردیم .داشتیم با سارا ظرف ها رو میشستیم که گفتم: سارا
-بله
-تو رو هم این همه اذیت میکردن ؟
-حرفشو هم نزن که دلم خونه .باورت نمیشه مهتاب موقع نامزدیمون فرخنده خانم نمیذاشت احمد بیاد پیشم .خودش هم برامون تعیین میکرد که کی وکجا همدیگرو ببینیم .احمد مثل علی نیست اصلا زبون نداره اون موقع ها هم هیچی به مادرش نمیگفت .فرخنده خانم دوست داشت یکی از دخترهای خواهرش رو برای احمد بگیره اما خب من واحمد هم دیگرو دوست داشتیم
این موضوع فرخنده خانم رو اذیت میکرد حتی بعد از ازدواج به قدری دخالت کرد که نزدیک بود تا پای طلاق بریم .اما الان نقطه ضعفش شدی تو دیگه به پروپای من نمیپیچه .اما از من بهت نصیحت ازدواج که کردی فوری بچه دار شد فکر میکنی من دوست داشتم به این زودی بچه دار بشم ؟ نه اما ترسیدم زندگیم از هم بپاشه وبا اومدن بچه دیگه دهنشون بسه شد .
اون شب سارا از خاطرات اون موقع تعریف کرد بعضی وقتها از حرص دستاش رو مشت میکرد بعضی وقتها هم از خنده نمیشد جمعش کرد کلا مشکل داشت
پاییز رو به پایان بود وسوز زمستان عجیب تو استخون های آدم فرو میرفت .
گوشه ای نشسته بودم وبی حوصله برگه های بچه هار وصحیح میکردم که صدای علی اومد با صدای اون انگار انرژی هم توی بدن من برگشت .با مامان وعزیز که داشت برای پیمان شالگردن میبافت سلام واحوال پرسی کرد ونشست کنار من وگفت: خانم من چطوره ؟ نبینم اینجوری کز کرده باشی
-نه خوبم کمی حوصله ام سر رفته بود
-قربون حوصله ات برم پاشو بیا بریم اتاقت میخوام باهات صحبت کنم .
اومدیم اتاق روی تخت نشستیم بهش گفتم : چی شده
-امروز ریسم به کارمندهای نمونه که یکیشون هم من باشم یه هفته مرخصی داده .میخوام بذارم پای خودت هرجا بگی بریم میریم
کمی فکر کردم وگفتم: بریم اصفهان
-خونه خاله ات
romangram.com | @romangram_com