#مهتاب_پارت_73
-سلام
-مامان کجاست ؟
-داره میوه میذاره
علی هم مثل من نشست وگفت: عاشق این دقیق گفتن شما بچه هام
خاله هم اومد بیرون ومحکم همدیگه رو بغل کردیم درحالی که سمت علی میرفت دست منم گرفته بود .هوا سرد شده بود ودماغم رو به قرمزی میزد اومدیم داخل هنوز بخاری ها رو وصل نکرده بودند وبا بستن در فضای خونه گرم میشد .
نشستیم خاله برامون یه چایی خوشرنگ آورد داشتیم میخوردیم وهمونجوری هم با خاله حرف میزدم علی هم با گوشیش بازی میکرد .
با کمک هم ناهار رو آوردیم وخوردیم .عمو حسن رفته بود ماموریت ونبود .برای علی توی اتاق خاله اینا رخت خواب پهن کردم وعلی رفت که بخوابه آخه خیلی خوابش میومد .
خاله رفت چند تا بالش وآرود ونشستیم تا نزدیک های ساعت پنج حرف زدیم .
خاله نگاهی به ساعت انداخت وگفت : خاک بر سرم شام درست نکردم
-اشکال نداره خاله هر چی شد درست کن ما که غریبه نیستیم
خاله رفت آشپزخونه ومن هم رفتم اتاق علی .کنارش دراز کشیدم بیدار شد دستشو باز کردکه یعنی برم بغلش .خودمو چسبوندم به سینه های مردی که بیشتر از همه توی این دنیا دوسش داشتم ........
اومدم اشپزخونه وسالاد ها رو درست میکردم کلا به من میگفت مهتاب سالادی همیشه خدا این کار گردن من بود (بیچاره مهتاب هم مثل منه کاری به جز این نداره) خاله هم مرغ ها رو سرخ میکرد .دلم میخواست بریم واصفهان رو بگردیم اما سردی هوا این اجازه رو به ما نمیداد .
فردای اون روز کمی هوا خوب بود ومن هم گیر دادم که امروز رو بریم بیرون وبگردیم .علی اجازه نداد خاله ناهار درست کنه وگفت : توی بیرون یه چیزی میخوریم .
لباس گرمی از زیر مانتو پوشیدم وهمه آماده به جاهای دیدنی اصفهان رفتیم با این که بار ها بارها این جا اومده بودم وهمه این ها رو دیده بودم اما با علی اومدن لطف خودش رو داشت .دوربین علی هم از دست خاله نمیفتاد ودائم در حال عکس گرفتن بود .این اخلاق علی هم بعضی جاها حرص آدم رو در میاورد
موقع ناهار که شد رو به علی گفتم: ناهار وچیکار کنیم .
romangram.com | @romangram_com