#مهتاب_پارت_69

کلاس رو ده دقیقه زودتر تعطیل کردم وخودم هم با همکارها خدافظی کردم واومدم بیرون.ساعت های پنج بود که رسیدم پارک .چشم چرخوندم وآرش رو کنار دریاچه دیدم که ایستاده وداره به رقص آب ها نگاه میکنه

رفتم وگفتم : سلام

برگشت وجوابم رو داد روی نیمکت نشستیم وگفت : تو دلیل این کارهای ستاره رو میدونی چیه ؟

سرم وتکون دادم .

-خب برای چی این کارها رو میکنه ؟مگه من چیکار کردم که خودم خبر ندارم

اولش دلم نمیخواست بگم اما با فکر این که ممکن با گفتنش زندگیشون درست شه همه چی رو براش گفتم اونم بادقت گوش میداد .بعد از تموم شدن حرفهام گفت : خب چرا این ها رو از خودم نپرسید ؟چرا دلیل این رفتارم رو ازم نخواست

شونه ام رو انداختم بالا گفت: اون خانم ایرانی نیست اینو از آرایش وصورت وموهاش میشه فهمید .پدرش یکی از بزرگترین صادر کننده های مواد اولیه شرکت ما هستش به گفته خودشون دوست داشتن قرار داد توی کافه باشه .اگه ستاره خانم کمی صبر میکرد ریس شرکت ومعاون وهمه رو میدید .

-به هرحال هر کی جای ستاره بود همین فکر ومیکرد اون که نمیدونست موضوع از چه قراره .برو بهش توضیح بده دوروزه کارش شده گریه از این وضع درش بیار

-باشه مرسی که اومدی

-خواهش میکنم زندگی ستاره وتو بیشتر از این ها برام مهمه

-سوار شو برسونمت خونه

چون مسیرمون یکی بود بی حرف سوار شدم .

جلوی خونه من رو پیاده کرد وازهم خدافظی کردیم .داشتم از جلوی خونه فرخنده خانم رد میشدم که با خودم گفتم : بهتره بهش یه سری بزنم از وقتی از شمال اومده بودیم ندیده بودمش

درزدم ومژگان دروباز کردم سلام واحوال پرسی سرسری کرد ورفت منم وارد شدم ودروبستم .انگار اون دعوا هایی که به خاطر من شده بود باعث شده دیگه تحویل نگیرنم .تا وقتی که علی بیاد نه یه کلمه باهام حرف زدند نه نگاهم کردند .انگار شمشیر واز رو بسته بودند به قول ستاره مشکل اون ها این بود که چرا علی منو زیاد دوست داره وهمش پیش من؟ چرا حرفاشون به علی اثر نداره ومن واذیت نمیکنه ونمیذاره تو زندگیمون دخالت کنن

ساعت شش که علی اومد انگار راحت شدم ونفس عمیقی کشیدم انگار نه انگار اونجا خونه شوهرم بود اینقدر رو پله ها نشستم ومعذب بودم که نگو

romangram.com | @romangram_com