#مهتاب_پارت_58


دریای آبی با اون عظمت ووستعش باعث شده بود به طور عجیبی آرامش بگیرم واز دیدنش واقعا لذت ببرم دلم برای اون موقع که با علی اومده بودیم شمال تنگ شده دلم برای اون مهربونی ها قربون صدقه هاش تنگ شده چه زود دخالت های فرخنده خانم روی زندگیم تاثیر گذاشت با خودم گفتم : تازه اول راهی مهتاب خانم .اخه نمیشه که فرخنده خانم هر چی میخواد بگه ومن ساکت باشم پس حق کجا میره اصلا از بچگی من طاقت زور نداشتم علی اگه منو میخواد باید با همین چیزها ودعواها بخواد

با نشستن شخصی کنارم از فکر بیرون اومدم وبهش نگاه کردم علی بود انگار اونم خوابش نبرده بود. سرش وبرگردوند ونگاهم کرد رومو ازش گرفتم کمی خودش وبهم نزدیک کرد وگفت: میدونستی که خوشم نمیاد تنها بیای لب دریا نمیدونستی ؟

-میدونستم

-پس چرا تنها اومدی چرا صدام نکردی باهم بیایم اینقدر ازمن بدت اومده ؟کنار همین دریا بود که گفتی بی من دریا هم برات صفایی نداره اما الان غرق بودی توش

-شما آخه سرتون گرم بود برای من وقتی نداشتید

-با من اینجوری حرف نزن مهتاب من طاقتشو ندارم من طاقت کم محلی های تو رو ندارم

-من داشتم ؟ به نظرت من واقعا طاقت کم محلی تورو اونم مقابل خانوادت داشتم نه آقا علی منم نداشتم منم تحقیر شدم همون قدر که این مسافرت به من زهر شد به مادرت وخواهرات لذت بخش ترین مسافرت بود میدونی چرا ؟چون من تحقیر شدم توسط شوهرم جلوی اون ها تحقیر شدم

-مهتاب من عصبی بودم دست خودم که نبود این گیرهای مامان باعث شد نفهمم دارم چیکار میکنم مهتاب من با این کارهات میترسم میترسم از دستت بدم میترسم دیگه دوسم نداشته باشی .فکر این که کارهای مامان باعث بشه از تو جدا بشم عصبیم میکرد مهتاب من خیلی دوست دارم خیلی امیدوارم متوجه درکش باشی .

قلبم با سرعت تمام میزد خودمم طاقت دوری علی رو نداشتم اما دلیل این که میخواستم با علی آشتی کنم این بود که با این راه میتونستم فرخنده خانم مژگان رو بسوزونم واین برام مهم بود .

علی با مهربونی نگاهم میکرد داشتم از نگاهش ذوب میشدم سرمو انداختم پایین لبخندی زد وگفت :تو درست نمیشی دختر

-چرا ؟

-از نگاه منی که شوهرتم خجالت میکشی

-دست خودم نیست

-باید عادت کنی


romangram.com | @romangram_com