#مهتاب_پارت_57

نگاه کن توروخدا اینم از خانواده من به جایی این که طرف من وبگیرن دارن از علی دفاع میکنند اما خانواده علی انگار من دشمن خونی اشان هستم هه .

زودتر از همه با پیمان اومدم ویلا لباس هامو عوض کردم وروی تخت دراز کشیدم .شب هرچی منتظر شدم علی بیاد نیومد ودرآخر من ناامید از اومدنش به خواب رفتم.

صبح همون روز دیرتر از همه از خواب بیدارشدم میدونستم الان که روی سرم خراب بشن .از لج اونها بهترین لباسم رو پوشیدم آرایش فوق العاده خوشگلی هم کردم همه این کارها خودش نیم ساعت طول کشید با ناز از پله ها اومدم پایین هنوز سفره صبحونه روی زمین بود وعلی هم داشت صبحونه میخورد.روبه روش روی زمین نشستم فرخنده خانم جلوی اون همه آدم گفت: مهتاب جون عزیزم سعی کن توی مهمونی ها کمی زودتر از خواب بیدار بشی خوب نیست دیر بلند شدن

پوزخندی بهش زدم وجوابشو ندادم همون لحظه مژگان خمیازه کشون اومد وکنار فرخنده خانم نشست فرخنده خانم به روش لبخندی زد وگفت: خوب خوابیدی مادر

-عالی

-آره مادر هرچی زیادتر بخوابی برات بهتره

مامان کجایی که دارم از دوریت میمیرم هرچند هرروز باهاش صحبت میکردم اما اگه مامانم بود شاید فرخنده خانم دیگه اینجوری تیکه نمینداخت .

علی انگار این موضوع اذیتش میکرد چون دست از صبحونه خوردن برداشته بود وداشت به من نگاه میکرد منم اشتهامو کور شده بود وداشتم به سفره نگاه میکردم تا بقیه هم بخورند ومن کوزت جمع کنم

کل خوردن صبحونه من یک لقمه نشد .اما بقیه تا ته سفره رو درآوردند وهمه چی رو خوردند ظرفها رو بردم آشپزخونه سارا واحمد رفته بودند بگردند ومن تنها بودم با کمک بقیه سفره رو جمع کردیم میخواستم از آشپرخونه بیام بیرون که صدای شوهر مژگان که با فرخنده خانم صحبت میکرد توجه ام رو جلب کرد

-آخه مامان کمتر این بیچاره رو اذیت کن عروس به این خوبی آخه از کجا گیر میاری از دستش هزار هنر نمیریزه که میریزه خوشگل که نیست هست احترام شما رو که همه جوره نگه داشته دیگه چی میخواید بخدا من که جای اونم دارم از عصبانیت کم بیارم .اصلا باشماهم هستم مژگان خانم این رفتار بدتو ترک میکنی وگرنه دیگه از مسافرت باخانواده خودت خبری نیست آدم اینقدر نامرد نمیشه .علی آقا شما هم اینقدر خشک نباش .

فرخنده خانم: بفهم داری چی میگی ها آقا مرتضی زندگی ما به خودمون مربوطه دیگه هم نبینم با دختر من اینجوری صحبت کنی .

مرتضی که خیلی از فرخنده خانم بدش اومده بود دیگه حرفی نزد رفت بیرون اخ ایشالله گل بگیرن دهنتو که این فرخنده خانم وضایع کردی عجوزه

با مریم ودخترش ظرفها رو شستیم واومدیم بیرون

وقتی از آشپزخونه اومدم بیرون دیدم فرخنده خانم ومژگان دارند درموردم جلوی علی بدمیگن وبا اومدن من ساکت شدند .توچشمهای علی پشیمونی رو میشددید احساس میکردم شرمنده است چون همش نگاهش روم بود وغمگین سرم درد میکرد این اولین مسافرتی بود که برام زهر شد روی تخت دراز کشیدم ویه قرص هم خوردم .با صدای در فهمیدم علی اومده داخل چون من برای محض اطمینان دروقفل میکردم ومیخوابیدم چون ویلای بزرگی بود ودر پیکر هم نداشت وفقط علی کلید رو داشت اومد روی تخت نشست .نگاهشو حس میکردم وکم مونده بود خودم رو لو بدم .خم شد سمتم تا بتونه راحت تر نگاهم کنه بعد هم کنارم دراز کشید .دستمو توی دستش گرفت انگار داشت با خودش حرف میزد ومیگفت: چطور دلم اومد باهات دعوا کنم .چطور با یه عصبانیت ساده نگای تو رو از خودم گرفتم لعنت به من .از بچگی میشناختمت مگه حالا از دلت درمیاد

از این غر غر کردناش نزدیک بود خندم بگیره اما سرم وبیشتر زیر پتو بردم تا دیده نشم . هرکاری کردم بخوابم نتونستم که نتونستم اما مجبور بودم خودم رو به خواب بزنم .وقتی مطمئن شدم علی خوابیده از جام بلند شدم ومانتو ام رو پوشیدم تا برم کنار دریا .

romangram.com | @romangram_com