#مهتاب_پارت_53



کنارش نشستم پدرعلی اومد کنارش مشغول صحبت شدن گوشی علی توی کیفم بود برش داشتم ومشغول بازی باهاش شدم اما یهو فضولیم گل کرده .توی پیامک هاش رفتم .اکثرش از مژگان بود.

-داداش الهی من قربونت برم اینقدر به مهتاب رو نده نذار روش به ما باز بشه.

یا توی یکی دیگه اش نوشته بود :علی جان از وقتی زن گرفتی کم تر حواست به مامان هست یکم بهش توجه کن اون خیلی تنهاست

آره واقعا تنهاست تو دهات شما به این میگن تنها دیگه کم کم پانزده نفر ادم شب ها خونش هستن تنها ؟هه

یا مثلا نوشته بود: از ما دور شدی داداش با زن گرفتنت مارو فراموش کردی

خیلی نگران بودم میترسیدم با این حرفها بالاخره کاری کنن تا علی رو ازم بگیرن .ناخودآگاه اخم هام توی هم گره خورد واحساس میکردم دلم میخواد مژگان وخفه کنم وبهش بگم آخه چی از جون من وزندگیم میخوای مگه بیکاری میشینی شارژت وبرای این کارها هدر میدی ؟

اصلا اگه منو به عنوان عروس نمیخواستید بیخود کردید اومدید خواستگاری کارت دعوت که نفرستاده بودم .

کم کم گفتند پاشید راه بیفتیم با اخم هایی در هم راه افتادیم وسوار ماشین شدیم . سرم وبه شیشه چسبونده بودم وبه جاده خوشگل شمال نگاه میکردم پیچ در پیچ بودنش وخیلی دوست داشتم .

هرچی ماشین بیشتر میرفت جلو من نگران تر میشدم از دخالت های مژگان کلافه شده بودم .

علی نگاهی به من کرد ودستم وگرفت وگفت: مهتاب جان خوبی خانمم؟

نگاهی کوتاهی بهش انداختم وگفتم: خوبم

-چیزی شده چرا توهمی ؟

-نه چیزیم نیست کمی سرم درد میکنه

نمیدونم چرا نتونستم واقیعت روبه علی بگم وباهاش در این مورد صحبت کنم اما اون هم چیکار کنه نمیتونه که به خاطر من جلوی پدرومادرش به ایسته یا با خواهراش دعوا کنه .خود علی هم از این موضوع راضی نیست وهمش شرمنده میشه پس بهتره به روش نیارم اصلا شرمندگی علی رو دوست ندارم. نمیدونم چقدر طول کشید که رسیدیم ویلا .

romangram.com | @romangram_com