#مهتاب_پارت_48
مامان من علی رو روی سرش میذاره وهمه جوره احترامش رو داره اما خانواده اون چی ؟
خلاصه اون شبو با هزار تکیه وکنایه به پایان رسوندیم .از شانس من آموزشگاه تعطیل بود ویه هفته به بچه ها مرخصی داده بودند.صبح به علی گفتم:من میرم خونه خودمون خیلی خسته ام اونجا راحت ترم .
علی نگاهی مهربونی بهم انداخت وگفت: باشه هرجور راحتی شب به آرش وستاره هم بگو شام بیان پیش ما.
-آره راست میگی فکر خوبیه الان من اس ام اس میزنم به ستاره بیاد خونه ما شب هم تو با آرش بیا
-باشه گلم مواظب خودت باش اینجوری بهتره تنها نیستی منم نگران نمیشم.
-تو هم مواظب خودت باش پس فعلا .
-مهتاب ؟
-جونم!
-من خیلی دوست دارما اینو که یادت نمیره؟
خندیدم وگفتم : نه یادم نمیره تو هم یادت نره.
با علی خدافظی کردم واومدم خونه خودمون ،به ستاره هم گفتم بیاد پیشم اونم از خدا خواسته همین که گفتم در خونه زده شد انگار پشت در بود با خنده در رو باز کردم وگفتم: پشت در بودی ؟
-نه بابا! مگه چقدر راهه؟
با هم اومدیم خونه براش بشقاب گذاشتم ومشغول پوست گرفتن میوه شدیم گفتم: چه خبر ؟با مادر شوهرت چیکار میکنی ؟
-وای مهتاب اگه بدونی چه آدم های خوبین .عزیزم ودختر گلم از زبونشون نمیفته، نمیذارن دست به سیاه وسفید بزنم وقتی بخوام حداقل ظرف خودم بذارم تو آشپزخونه فوری خواهراش از دستم میگیرن ومیگن : شما بشین شما خسته میشی زن داداش
romangram.com | @romangram_com