#مهتاب_پارت_46
-بیا کنار حوض وایستید من از پشت شیلنگ آب ومیگیرم که انگار داره بارون میاد ولی شما رو خیس نمیکنم شما هم به هم نگاه کنید وپریسا عکس بگیره .چون دلش نشکنه اون ژست رو هم گرفتیم اما شاید باروتون نشه اون عکس یکی از بهترین عکس های ما شد .
صبح مامان اومده بود بالای سرم وپشت سر هم صدام میکرد .از ترس این که علی هم بیدار شه گفتم :بله مامان
-ما داریم میریم اصفهان
چون هنوز گیج خواب بودم فوری تکون خوردم وگفتم: کجا
-اصفهان
-چر اچی شده مگه.
-خاله ات آپانتیسشو عمل کرده حسن آقا دست تنهاست دارم میرم به اون برسم
-عزیز وپیمان هم میان
-آره .
سریع کمک کردم ومامان وسایل هاشون وجمع کردم علی هم بیدار شده بود تا مامان وعزیز وپیمان رو به ترمینال ببره .مامان منو کشید کنار وآروم طوری که کشید نشنوه گفت: عزیزم من تورو میشناسم اما ما داریم میریم خونه تنهایید میدونم گناه نیست دخترم اما حواست باشه مراقب خودت باش علی پسر خوب وفهمیده ایه اما...به هرحال مواظب خودت هم باش درضمن یه حمام هم برو آدم رقبت کنه به صورتت نگاه کنه خب ؟
-چشم مواظب خودتون باشید رسیدید خبرم کنید .
مامانینا که رفتند من هم رفتم حمام یه دوش گرفتم ولباس پوشیده ای هم پوشیدم .خونه کمی شلوغ بود منم همیشه خونه شلوغ عصابم رو خورد میکرد سریع ظرف ها رو شستم وجارو برقی کشیدم وگردخاک ها رو تمیز کردم الان دیگه عالی شده بود .
علی درخونه رو زد دروباز کردم وقتی توی دستش ظرف های غذا رو دیدم نگاهی شرم زده ای بهش انداختم وگفتم: من یادم رفت بهت صبحونه بدم نه؟
قیافه اش رو مظلومانه کرد وسرش رو تکون داد .اومد داخل توی حیات نشست براش کمی میوه بردم وشروع کردم به پوست گرفتن براش اما چون صبحونه نخورده بودیم وجفتمون هم گرسنه بودیم .ساعت یازده ناهار وخوردیم پیتزا بود واحتیاجی به سفره انداختن نداشت همون حیات خوردیم من بیشتر از سه تا نتونستم بخورم وبلند شدم تا به گل ها آب بدم اما یهو شیطنتم گل کرد ومسیر آب وعوض کردم وسمت علی پاشیدم علی سمتم حمله ور شد وشلینگ واز دستم گرفت وشروع کرد به خیس کردن من .جیغ دادی میکردیم که نگو وقتی صدای در اومد جفتمون بهم نگاه کردیم علی رفت در رو باز کرد با دیدن فرخنده خانم پوفی کردم ورفتم استقبالش .
romangram.com | @romangram_com