#مهتاب_پارت_35
یکی از بچه ها گفت : ما که چیزی نگفتیم
تا وقتی که کلاس تموم بشه علی ده باربه گوشیم زنگ زد ومن وحرص داد اون موقع که میخوابه ونمیگه زن من کجاست ؟کارش چی میشه همین میشه دیگه بمون توی بی خبری علی آقا دارم برات حالا .
کلاس که تموم شد وسایلم وجمع کردم واومدم بیرون درکمال تعجب علی ودیدم که توی ماشین منتظرم ایستاده رفتم نزدیک ماشین وسوار شدم نگاهی بهش انداختم وگفتم : سلام چرااومدی اینجا .
از اخم هاش ترسیدم تا حالا علی واین همه عصباتی ندیده بودم با صدای که سعی داشت بالا نره وخیلی ترسناک نشه گفت : چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟مردم از نگرانی چرا آخه به من فکر نمیکنی عزیز من .میخواستی بیای آموزشگاه بیدارم میکردی خودم میومدم میرسوندمت .وقتی بلند شدم مامان گفت رفتی دلم موند پیشت خیلی نگرانت شدم که با چی رفتی ؟
-من اومدم بیدارت کردم اما گفتی خوابت میاد بذارم بخوابی
علی سرش رو با شرمندگی تکون داد وماشین وروشن کرد دلم نمیخواست سر چیزهای الکی قهر کنیم برای همین من هم دنبال بحث ونگرفتم .
علی شام واومد خونه ما ودر کنارهم شام رو خوردیم .پیمان با علی رابطه ی خیلی خوبی داشت واز این بابت خیلی خوشحال بودم اخه پیمان رابطه خوبی با آقا مهدی شوهر پریسا نداشت .داشتیم دور هم میوه مون رو میخوردیم که ستاره پیامک داد وگفت: که با مامانش دارن میان خونه ی ما
به مامان گفتم که ستاره وخاله کیمیا دارن میان اینجا اون هم خیلی خوشحال شد از دوست های صمیمی هم بودند .علی گفت : خانمم من دیگه برم شاید جلوی من راحت نباشن
-نه بابا اخلاق ستاره رو که میدونی اصلا اینجوری نیست تازه یادت رفته برای این که ازش خجالت نکشی بهت میگه داداش علی .
-آره خب دختره خوبیه. حالا چیکار کنم برم؟
-نه
-باشه
-تو که میخوای بمونی حالا دیگه چرا ناز میکنی .
همون لحظه در وزدند وپیمان هم رفت دروباز کرد خاله کیمیا وعزیز ومامان رفتند داخل خونه ما هم نشستیم بیرون توی حیات .
ستاره نگاه خجالت زده ای به ما کرد وگفت : بچه ها من میخوام بهتون یه خبری بدم ازتون هم کمک میخوام .
romangram.com | @romangram_com