#مهتاب_پارت_36
علی که نگاه خجالت زده ی ستاره رو پای خودش گذاشته بود گفت : من برم دیگه مهتاب جان .
ستاره سریع گفت: نه علی بمون کارت دارم .میخوام کمکم کنی
کم کم داشتم نگران میشدم گفتم : میگی چی شده یا نه .
ستاره یه چینی به پیشونیش داد وگفت : آرش ازم خواستگاری کرده .
با این حرف علی زد زیر خنده وپیمان هم که میدون باز دید خندید ستاره گفت: مسخره ها به چی میخندید .
علی : بالاخره کار خودشو کرد وگفت نه .
ستاره : منظورت چیه ؟
-هیچی بابا حالا ازمون چه کمکی میخوای .
-میخوام کمکم کنید بتونم بهش جواب بدم من تنهایی نمیتونم .
گفتم: خودت نظرت راجبش چیه .
-خب به نظرم پسر بدی نیست شرایطش هم خوبه اما خب باز نمیدونم بعد رو به علی گفت : حالا نری بذاری کف دست دوستت
علی هم گفـت: خیلی خب بابا .
آرش یکی از دوستان صمیمی علی بود اما من هیچ وقت فکر نمیکردم که آرش ستاره رو بخواد آخه هیچ وقت کاری نمیکرد که آدم متوجه علاقه اش بشه .بعد خودم جواب خودمو دادم :دوست علی دیگه اون از دوران راهنمایی تو رو دوست داره اما خودت وقتی بیست وسه سالت بود فهمیدی .
اون روز کلی درمورد آرش صحبت کردیم وعلی هر چیزی رو که از آرش میدوست برای ستاره گفت ستاره هم انگار خودش بی میل نبود چون که هر چیزی که میگفتیم میگفت : ااااااا راست میگید .آره منم فکر میکنم اینجوریه .
romangram.com | @romangram_com