#مهتاب_پارت_34
خونه خاله علی خیلی با ما فاصله نداشت وچندتا خیابون اون طرف تر بود برای همین خیلی زود رسیدیم.خاله اش خانمی مهربون وبانمک والبته کمی چاق بود.فرخنده خانم کنار خواهرش نشست ومن هم کنار علی نشستم ودرباره ی بحث های مختلف صحبت میکردیم .ناهار رو که خوردیم تازه صحبت این دوتا خواهر گل انداخته بود وعلی هم رفت که یکم چرت بزنه .من ساعت پنج توی آموزشگاه کلاس داشتم امیدوار بودم حداقل من به کلاسم برسم چون کمی راهم طولانی بود. رفتم اتاق کنار علی که روی زمین برای خودش جا انداخته بود نشستم وگفتم: علی من ساعت پنج کلاس دارم باید حداقل یه ربع زودتر اونجا باشم.
همون جور که خوابیده بود دستشو لای موهام برد وحرکتشون داد .
لبخندی زد وگفت: حالا که مامان داره با خاله حرف میزنه نمیشه که الان بریم.
چشمهاشو بست یعنی این که میخواهد بخوابد.کنار فرخنده خانم وخواهرش نشستم چون به زبون خودشون صحبت میکردند من اصلا متوجه نمیشدم که چی میگن دلم میخواست همونجا بشینم وگریه کنم .
ساعت چهارونیم رو به فرخنده خانم گفتم: مامان من ساعت پنج توی آموزشگاه کلاس دارم اگه اشکال نداره رفع زحمت کنیم.
فرخنده خانم: مهتاب جون ما هنوز چایی نخوردیم .
خاله : راست میگه عزیزم بشین الان برات یه لیوان چایی میارم
اگه میخواستم بمونم کلی با تاخیر میرسیدیم بلند شدم ورفتم به اتاق که علی اونجا خواب بود کیفم وبرداشتم ورو به علی گفتم : علی ،علی بیدار شو من کلاس دارم نمیخوای من وبرسونی .
_بیخیال مهتاب خیلی خوابم میاد .
بیا اینم از شوهر بیخیال من با حرص کیفم وبرداشتم واز خاله اش تشکر کردم واومدم بیرون مجبور بودم از خیر جیبم بگذرم وبا آژانس برم توی راه به آموزشگاه زنگ زدم وگفتم: کمی با تاخیر میرسم وهمین طور هم شد وبا بست دقیقه تاخیری به آموزشگاه رسیدم.
وارد کلاس که شدم بچه ها کلاس وگذاشته بودند روی سرشون گفتم :هیچ معلوم هست اینجا چه خبره ؟این همه سروصدا مال چیه؟به خاطر این سروصداتون امروز از فیلم خارجی خبری نیست
صدای اعتراض یچه ها بلند شد تنها چیزی که توی زبان دوست داشتند فیلم های کوتاه انگلیسی بود که براشون میذاشتم چون متوجه میشدند خیلی خوششون میومد .
گفتم : حرف نباشه کتابتاتون رو بذارید روی میز .
نگاه کوتاهی به قواعد ای که باید درس میدادم کردم وماژیک ها رو از توی کیفم بیرون آوردم وشروع کردم به توضیح دادن .وسط های درس خوندن بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد چشمهامو محکم بستم برگشتم ونگاهی به بچه ها کردم یه لبخند کوچولو روی لب هاشون بود .چون خودم مخالف گوشی وزنگ خوردنش توی کلاس بودم الان برام دست میگرفتم سریع صداشو قطع کردم وگفتم : پیش میاد دیگه
romangram.com | @romangram_com