#مهتاب_پارت_33
از حرص سرمو انداختم پایین وحرفی نزدم .حوصله ام سر رفته بود وداشتم با گوشی علی بازی میکردم که خاله اش زنگ زد گوشی ودادم به علی .از صحبتهاش میشد فهمید که ما رو برای فردا ناهار دعوت کرده بود.
فرخنده خانم با ذوق نشست وگفت : چه خوب منم میام
دیگه حرص خوردن فایده ای نداشت .شب با علی اومدیم خونه ما جلوی در دستمو گرفت وگفت: من خیلی خسته ام خانمم کاری نداری میرم بخوابم.
-نمیای خونه ما
-نه دیگه برم خونه .چیه نکنه به این زودی بد عادت شدی
-علی من خیلی دوست دارم
-چه لذتی داره شنیدن این حرفها از زبون تو مهتاب .
-این یه واقیعت
-داری منم بد عادت میکنی ها
خندیدم گفتم : شب بخیر
-شب بخیر زندگی من
وبه خانه اومدم اوهم به خانه خودشان رفت
نزدیک ساعت های ده صبح حاظر شدم ومنتظر شدم علی هم بیاد دنبالم وبه خونه خاله اش بریم .وقتی به گوشیم تک زنگ زد از مامان خدافظی کردم واومدم بیرون .فرخنده خانم جلوی کنار علی نشسته بود سوار شدم وگفتم: سلام.
علی : سلام عزیزم خوبی ؟
فرخنده خانم: سلام مهتاب جون.
romangram.com | @romangram_com