#مهتاب_پارت_32


-مامان شام همه رو به افتخار تو دعوت کرده حالا عصری خودم میام پیشت

-باشه عزیزم

رفتم حموم وبه خودم یه صفایی دادم وخوشگل کردم .برای شب هم شلوار لی مشکی با یه تونیک خاکستری رنگ روی زانوم که کناره هاش دوتا جیب داشت رو پوشیدم کمی تنگ بود هیکلم رو خوب نشون میداد قدم هم چون بلند بود توی ذوق نمیزد واین پیرهن رو دوست داشتم.

به پیشنهاد علی این دفعه روسری سرم انداختم وومنتظر شدم علی بیاد دنبالم .توی حیات با عزیز نشسته بودیم وداشتیم حرف میزدیم که پیمان اومد وشیرجه زد توی دستشویی میدونستم جنبه نداره ومعد ه اش به خاطر اون همه وسایلی که خورده داغون شده اما خب اگه خودم میخوردم وبه اون نمیدادم دلم پیشش میموند .

مامان با غرغر براش چایی نبات درست میکرد ومن هم دعوا میکرد خداروشکر علی زود اومد ومنو از شر دعوا های مامان نجات داد .

علی دستمو وگرفت وگفت:چیکار کرده بودی ؟

-هیچی بابا برای پیمان یه ذره خوراکی آورده بودم زیادخورده دلپیچه گرفته.

دست به دست هم وارد خونه شدیم با هم سلام واحوال پرسی کردم ونشستم کنار علی .سارا اومد نشست پیشم .(زن داداش علی )

دستشو روی شکمش گذاشت وگفت: این بچه به دنیا میومد راحت میشدم بدجور اذیتم کرد

-الهی پسره یا دختر

-پسر

-ایشالله که قدمش خیر باشه .

فرخنده خانم چایی رو گرفت مقابلم وگفت : والا عروس های قدیم جلوی مادر شوهراشون چایی میگرفتن الان برعکس شده .

مژگان هم رو به من گفت : مهتاب جون صبح باید میومدی مامان فرخنده رو میدیدی


romangram.com | @romangram_com