#مهتاب_پارت_31

خدایی فرهنگ ومیبینی .مامان من نخواسته مزاحممون بشه اون وقت مادر علی وخواهراش اینقدر زنگ زدند ما رو بیچاره کردند .

اقامتون توی شمال تقریبا چهار روز شد وروز پنجم برگشتیم چون هم مرخصی من تموم میشد هم علی .همه وسایل رو برداشتیم وبرگشتیم تهران .امشب دیگه باید از علی جدا میموندم این چقدر برام سخت بود .علی اومد خونه ما با مامان سلام احوال پرسی کرد ودور از چشم بقیه روی چشمم بوسید درگوشش گفتم : شب بهت پیامک میدم

-این یعنی دلت برام تنگ میشه .

-آره.

-باشه گلکم دوست دارم فعلا خانمی من.

علی رفت ومن هم کمی کنار مامان وعزیز نشستم ورفتم کمی استراحت کنم با صدای پیمان داداش گلم از خواب بیدار شدم ورفتم حیات گفتم : سلام آقا پیمان احوال شما تحویل نمیگیری ؟

-سلام مهتاب خوبی وقتی اومدم خواب بودی .

-بیا تو؟

-برای چی ؟

-بیا میخوام یه چیزی بهت بدم.

اومد کنارم نشست بلند شدم ورفتم از داخل یخچال لواشک وآلو .هر چیز غیر بهداشتی بود در آوردم دادام بهش وگفتم: بیا پیمان میدونم چقدر از این ها دوست داری فقط مامان نبینه .

-وای مهتاب عاشقتم به خدا من رفتم

انگار نه انگار که هفده سالش بود خندیدم وگوشیم وبرداشتم وپیامک دادم به علی وگفتم:کجایی ؟

جواب داد: خونه ام توی حیات نشستیم همه هم هستند .

-به همشون سلام برسون

romangram.com | @romangram_com