#مهتاب_پارت_29
- به این که تو تا الان به من نگفتی که دوسم داری
-دیگه دیگه
-خدایی نمیخوای بگی ؟
-نچ
-من که میدونم بالاخره یه روز میگی و اون روز خیلی هم دور نیست
-تو اینجوری فکر کن .
توی سکوت به موج های دریا خیره شده بودیم وتوی خلسه خیلی شیرینی فرو رفته بودیم .صدای زنگ موبایل علی ما رو از اون خلسه شیرین بیرون آورد .خواهرش مژگان بود که تا الان سه بار زنگ زده بود علی با کلافگی گوشی را برداشت وصدا بلند بود وصداها رو میشنیدم .
علی :الو
-سلام داداش خوبی ؟کجایید ؟
-مژگان جون از صبح سه بار پرسیدی شمال هستیم دیگه .
-نه خب الان توی جنگلید ؟لب دریایید؟ویلایید
اخه به توچه انگار داره ما رو چک میکنه از حرصم دست هامو مشت کردم رومو اونور کردم .علی که این عکس العمل منو دیده بود گفت : خصوصیه حالا یه جایی هستیم دیگه.
-مامان هوس کلوچه های شمال کرده یادت نره اومدنی براش حتما بگیر سفارشی هم بگیر.
نگاه کن تو روخدا با حرص بلند شدم واومدم داخل ویلا .تا اونجا که یادم میومد علی گفته بود مامان وباباش تا به حال شمال نیومدن حالا چه جوری هوس کلوچه کرده من نمیدونم .دیگه هوا تاریک شده بود من چشمام از بی خوابی میسوخت لباسم وبا یه تاپ وشلوار راحتی عوض کردم وخزیدم زیر پتو.علی هم اومد داخل اتاق ولباس هاشو عوض کرداومد زیر پتو گفت : بدون من اومدی توی رخت خواب ؟
میدونستم علی تقصیری نداره خواستم بهانه ای برای این کارم پیدا کنم کمی ساکت شدم وگفتم : خسته بودم.
romangram.com | @romangram_com