#مهتاب_پارت_26


اومدم اتاق وجلوی آیینه مشغول آرایش کردن شدم علی هم صندلی وبرگردونده بود ونشته بود روش وزوم کرده بود به من .

داشتم ریمل میزدم که از نگاهش کلافه کشدم برگشتم سمتش وگفتم : نکنه با آرایش کردن من هم مخالفی .

-مدیونی اگه فکر کنی مخالف نیستم .

-اصلا مهم نیست شوهر عزیزم چون من آرایشمو میکنم.

-اینقدر زیاده.

-کجاش زیاده علی ؟بدجنش نشو .

علی سرش وبه علامت تاسف تکون داد ودست به سینه نشست روی صندلی منم کارم که تموم شد نشستم پیشش .

-مهتاب دلم میخواد بریم شمال اونم دو نفره .

-فکر نکنم بذارن علی .

-اسم ما الان تو شناسنامه همدیگه هست دلیل برای مخالفت کردن نیست اما باز تو هم راضی شون کن .

-خانواده تو چی ؟

-مخالفت هم کنن فایده ای نداره دلم میخواد با زنم برم مسافرت حرفیه ؟

-باشه بابا عصبی نشو حالا .باهاشون صحبت میکنم .

با این مامان با این مسافرت خیلی مخالف بود واز ترس حرف همسایه ها نمذاشت به این مسافرت بریم اما من به خاطر علی تمام سعی امو کردم وموفق هم شدم .خاله اینا از ما خدافظی کردند وبه اصفهان رفتند من وعلی هم چند روزه دیگه راهی شمال میشیم .


romangram.com | @romangram_com