#مهتاب_پارت_25
صبح با قربون صدقه های علی بیدار شدم دستشو تکیه گاه بدنش کرده بود وبه من نگاه میکرد .به روش لبخندی زدم وگفتم :صبح بخیر
-صبح تو هم بخیر .
-خیلی وقته بیداری ؟
خم شد سمتم وگفت : نه ده دقیقه ای میشه.
میخواستم با همون لباس خواب ها از اتاق بیام بیرون که علی سریع گفت : با این لباس ها میخوای بری بیرون .
-مگه چیه ؟
-اصلا خوشم نمیاد جلوی غریبه ها بی حجاب باشیا .
-غریبه خونمون نداریم.
-عمو حسن ات اومده گلکم.
-جدی ؟ لباس مناسبی پوشیدم ودست وصورتم وشستم ورفتم پیش عمو حسن.
-سلام عمو .رسیدن بخیر
-سلام مهتاب خانم حالت خوبه عزیزم ایشالله مبارک باشه .تبریک دوباره علی آقا .
-ممنون عمو
-من واقعا معذرت میخوام که برای مراسم نیومدم واقعا شرمنده شدم چند روزی بود که برای ماموریت رفته بودم کرمان شرمنده دیگه
مامان گفت : این حرف ها چیه حسن آقا .
romangram.com | @romangram_com