#مهتاب_پارت_24
بلند شد روبه رومون نشست وگفت: تو همه ی زندگیم شدی مهتاب نمیدونم چرا اما همه چیم شدی تو .با زدن در اتاق نگاهمون رو از هم گرفتیم مامان بود که میگفت بیایم بیرون
با علی از اتاق اومدیم بیرون همه رفته بودند فقط علی مونده بود به پیشنهاد علی رفتیم بیرون تا بگردیم اما مامان مخالفت کرد وگفت با این سروشکل مهتاب خوبیت نداره .کمی بعد رفتیم اتاق
علی : یه اعترافی بکنم ؟
-آره من اعتراف خیلی دوست دارم .
خندید وگفت : میدونی من از کی فهمیدم که تو رو دوست دارم.
کنجکاو نگاهش کردم وگفتم : از کی ؟
-از دوره راهنمایی .
-اون موقع که خیلی سنم کم بوده
-آره میدونم اما تو از همون موقع هم مثل خانم های بزرگ رفتار میکردی مثلا وقتی دوستات میومدن توی کوچه والیبال بازی کنند تو نمیومدی توی کوچه با صدای بلند نمیخندیدی یادمه یه بار اینو به دوستات هم گفتی که نباید با صدای بلند بخندی اما اون ها تو رو مسخره کردند یا خیلی چیزهای دیگه .
در حالی که لبخند میزدم گفتم : آره یادمه اون موقع ها فکر کنم تو دبیرستان بودی ؟
-آره
-و عضو فعال بسیج .
-آره یاد اون روزها بخیر چقدر بهمون خوش میگذشت .دوستات همیشه به ما که میرسیدن صلوات میفرستادن .ما کلی به خاطر اون ها که میخواستن جلب توجه کنن میخندیدیم.
تا صبح با هم حرف زدیم نزدیک های اذان صبح که شد با هم نمازمون وخوندیم وخوابیدم .چقدر اون خواب خوب بود .حس این که اونی که دوسش داری کنارته ومواظبته خیلی شیرینه
romangram.com | @romangram_com