#مهتاب_پارت_21

خرید ها دیگه تموم شده بود .علی اومد آروم در گوشم گفت : بریم بیرون شام بخوریم

-نمیدونم مامانم ناراحت نشه

-ناراحت نمیشه زشته گرسنه ببریمشون خونه یه شام بهشون بدیم

-باشه

رفتیم توی یه رستوران علی زودتر نشست وبه منم گفت : مهتاب بیا پیش من بشین

مژگان هم به ناچار کنار خاله نشست غذا رو که خوردیم خواستم برم دستم وبشورم که علی فورا گفت : کجا میری ؟

-میرم دستمو بشورم الان میام

-باشه پس وسایلتون جمع کنید منم برم حساب کنم بریم

چند روزه دیگه عقد کنون بود ودو خانواده در تکاپو بودند منم از آموزشگاه مرخصی گرفته بودم تا این چندروزه بتونم به مامان کمک کنم .توی این چند روز خیلی استرس داشتم .

امروز پنج شنبه روز عقد کنون هستش از صبح دارم از استرس میمیرم واقعا هم نمیدونم چرا ؟صبح علی من وپریسا رو گذاشت آرایشگاه وخودش هم رفت که به کارهاش برسه .پریسا رفت به اتاقی تا شاگرد هاش پریسا رو حاظر کنند من هم نشستم روی صندلی وآرایشگر مشغول شد دقیقا یادم نیست چقدر طول کشید که اما اینو خوب یادمه وقتی گفت : خسته نباشید تموم شد

یه نفس عمیق کشیدم لباس هامو پوشیدم .علی هم که تک زد با پریسا از آرایشگاه اومدیم بیرون .





علی هنوز حاظر نشده بود جلوی در خونه به من گفت : مهتاب تو صبر کن باهات کار دارم

پریسا رفت برگشتم وبه سمت اون مایل شدم .نگاهی بهم انداخت وگفت : خیلی خوشگل شدی ؟

romangram.com | @romangram_com