#مهتاب_پارت_17
خاله :آره مهتاب جون مادر شوهر یعنی این .
نگاهی انداختم به جفتشون وگفتم : پس عزیز چرا اینجوری نیست .چرا وقتی یه روز خونه نیست یا مریض مامان صدبار میمیره وزنده میشه .
عزیز لبخندی زد وگفت : میدونی مادر مادر شوهر من یه خانمی بود فوق العاده بد اخلاق ما با هم توی یه خونه زندگی میکردیم اما من چون بابابزرگتو دوست داشتم همه چیو تحمل کردم همه چیو .مادر تو هم اگه علی ودوست داری باید تحمل کنی اگه بخوای به خاطر هر حرفش به علی بپری هم برای علی تکراری میشی هم خسته اش میکنی سعی کن از این گوش بگیری از اون گوش در کنی اگرم دیدی نمیتونی تحمل کنی خودت جوابشو بده پای علی ووسط نکش .
مامان یه سینی چایی آورد وگفت : بفرمایید بیخیال این حرف ها
قرار شد دو روز دیگه خانواده فرخنده خانم بیان خونمون برای صحبت های آخر یه کت وشلوار خوش رنگی که مامان برام دوخته بود وتنم کردم .زنگ در وکه زدند تپش قلبم رفت بالا اومدند داخل با همشون روبوسی کردم ونشستیم.
خاله چایی وآورد واومد نشست کنار من .حاج مرتضی پدر علی گفت : با اجازه عزیز خانم من میگم یه عقد کوچیک برای این دوتا جوون بگیرم که همسایه ها وفامیل بودند رفت وآمد ها شرعی باشه تا دوتا خانواده برای عروسی حاظر بشند همه با پیشنهاد پدر علی موافقت کردند .من وعلی اومدیم بیرون و روی تخت نشستیم علی نگاهم کرد وگفت : فقط خدا میدونه چه استرسی وتوی این یه هفته تحمل کردم
-چرا
-اگه جوابت منفی بود معلوم نبود چه بلایی سرم میومدم .باید زودتر کارهای عقد وانجام بدی
-واسه چی اینقدر با عجله ؟انجام میدیدم دیگه
-نه دیگه چون فردا من تو رو توی کوچه دیدم خواستم باهات حرف بزنم نگی جلوی در وهمسایه بده
راست میگفت بیچاره رو همیشه به این بهانه میپیچوندم .خانواده علی که رفتند بعد از تمیز کردن خونه رفتم بخوابم چون فردا باید بریم برای آزمایش
صبح توی خواب ناز بودم که مامان اومد وبیدارم کرد زودی دوش گرفتم وآرایش خوشگلی هم کردم ورفتم حیات علی منتظرم بود از مامان خدافظی کردیم وسوار ماشین شدیم .ازش خجالت میکشیدم برای همین هیچ حرفی نمیزدم انگار اونم معذب بود چون گفت : چرا حرف نمیزنی ؟
-چی بگم ؟
-نمیدونم چند روزه دیگه من شوهرت میشم نمیخوای چیزی در موردم بدونی .
راستش خیلی سوال داشتم که بپرسم اما روشو نداشتم علی که سکوتم ودید گفت : بهت حق میدم پسر همسایه یهو شده شوهرت کنار اومدن برات سخته یکم .
romangram.com | @romangram_com