#مهتاب_پارت_16
-خوب نیست اینجا ایستادیم همسایه ها گمان بد میکنند با اجازه من باید برم
-بله مواظب خودتون باشید
کمی که ازش فاصله گرفتم دستم وگذاشتم روی قلبم انگار تپشش دو برابر شده بود چندتا نفس عمیق کشیدم ووارد خونه شدم.
امروز روزیه که فرخنده خانم میخواد بیاد جواب بله رو بگیره از شانس بدم امروز کلاس ندارم وخونه ام داشتم گل ها رو آب میدادم که زنگ وزدند رفتم در رو باز کردم فرخنده خانم بود با دیدنم گفت: سلام مهتاب جان خوبی ؟
-سلام ممنون بفرمایید
-مامان هست ؟
-بله
اومد داخل مامان اومد بیرون وگفت : سلام فرخنده خانم خوش اومدید .
-سلام نسرین جون ممنون اومدم جواب این عروس خانم وبگیرم پسرم دل توی دلش نیست
مامان خندید وشیرینی وگرفت سمتش وگفت : ایشالله که مبارکه
فرخنده خانم هم لبخندی زد وشیرینی وبرداشت وگفت : از اول هم میدونستم پسرم هر جا بره جواب نه نمیگیره نمیدونم این همه وقت گرفتن برای چی بود .خب نسرین جون من دیگه باید برم هم خبرو بدم هم به کارهام برسم فعلا
-به سلامت
منم بوسید ورفت.بعد از رفتنش شیلنگ وبا حرص انداختم زمین ونشستم روی تخت خاله وعزیز هم نشستند کنارم .
عزیز :ناراحت نشو مادر اخلاقش اینجوریه دیگه
romangram.com | @romangram_com