#مهسا_پارت_9

-فریماه خانم...
-اسمم مهساست...
-هان؟
-منو مهسا صدا کنید،دوست ندارم به فامیلم صدا بشم...
علی آقا کنار در چوبی با شیارهای سیاهی ایستاد:
-مهسا خانم...اینم اتاق شماست...لباس فرمتون باید براتون بزرگ باشه آخه خدمتکار قبلی یکم چاق بود...اگه اندازه نیست باید ببریش واست درستش کنن...وقتی آقا میاد باید مرتب وتمیز به استقبالش بری...راستی تا یادم نرفته،امیدوارم دست پخت خوبی داشته باشی...داری؟
علی اقا دست گذاشتی روی بهترین وتنها استعدادی که خدا بهم داده،با افتخار سینه سپر کردم ومغرورانه لبخندی زدم:
-البته...تا حالا کسی از دستپختم بدش نیومده...
-خوبه چون خدمتکار قبلی دست پختش واقعا گند بود واسه همین آقا اخراجش کرد...لیست غذاهایی که آقا دوست داره توی یه دفترچه بالای یخچال هست،بغیراز اون غذا ها چیزدیگه ای درست نکن...
-رژیم خاصی دارن؟
-آقا سلامتیشون براشون خیلی مهمه...درضمن پایان کارت هم آشپزخونه رو باید تمیز کنی،آقا از ریخت و پاش بدش میاد...اینو هیچوقت یادت نره...خوب من دیگه میرم...کاری داشتی داخلی 10 رو بگیر...خداحافظ
آنقدر به رفتنش نگاه کردم تا میون پله ها از نظرم گم شد،تازه متوجه اطرافم شدم،از بس علی آقا قوانین قوانین کرد که اصلا متوجه نشدم.از در اتاق فاصله گرفتم قدم های رفته ام رو برگشتم،اینجا هم مثل پایین زیبایی فوق العاده ای داشت.سالن کوچیکی به همراه مبلمان کرم رنگ شیک که با پرده های کرم ــ سفیدی هارمونی زیبایی رو ایجاد کرده بود که باعث شد به دکوراتورش احسنت بگم...اینجا هم پر بود از تابلو ومجسمه های آنتیکی که ذوق هنری آدم رو تحریک می کرد...دو طرف سالن راهرویی پر از اتاق با درهای چوبی با شیار های مشکی بود مثل اتاقی که علی آقا نشونم داد،روی یکی از درها هم علامت ورود ممنوع زده بود،پس حدس زدم باید اتاق شازده باشه...انتهای راهرو هم دوباره به راهرو دیگری وصل میشد،سالن دیگری هم آنجا قرارداشت اما با تزئینات متفاوت بنفش رنگ...به سمت راهرو سمت چپ رفتم که دقیقا شبیه راهروی قبل بود وانتهای اون نیز به سالن سفید مشکی دیگه ای ختم می شد.از تفاوت رنگها تو عمارت لذت می بردم...شونه ای بالا انداختم وهمونطور که با خودم حرف می زدم به سمت اتاقم رفتم:
-هییی خدای خوب،به یکی درد میدی به یکی دیگه درمون...منم اگه توی چنین جایی زندگی میکردم که خدا رو بنده نبودم...واسه خودم پادشاهی می کردم...ولله...ولی خوب خدا واسش زیاد کنه...بقول ستایش من وحسودی؟؟؟...اگه این حسودی نیست پس چیه؟...
ریز خندیدم ودستگیره اتاقو پایین کشیدم...نگاهی به سرتاسر اتاق انداختم:
-بفرما...خسیسم که هست...این همه دکوراسیون زیبا ووسایل آنتیک...اونوقت اتاق خدمتکارش با سگدونی فرقی نداشت..
البته میدونستم که این حرفم درست نبود وفقط این اتاق20 متری به شکل ساده ای چیدمان شده بود...اما چیکار کنیم زورم اومد...تخت یک نفره آبی رنگی کنار پنجره قرارداشت...پرده ودیوارها هم آبی رنگ بودند...میز آرایش به همراه آینه کوچک وکمد دیواری بلندی تمام وسایلی بود که تو اتاق وجود داشت ...
-پووووف...خدایا شکرت...به همینم قانعم...

@romangram_com