#مهسا_پارت_10
از اتاق خارج شدم وبه طبقه پایین رفتم تاچمدونم رو به اتاق بیارم وسرکی هم به آشپزخونه بندازم.پیش خودم گفتم"زندگی کردن توی چنین خونه ای آدمو به مرور افسرده میکنه...درسته زیبایی خاصی داشت اما سکوتش وجود آدمو کم کم دل مرده میکرد...این پسر چطور بدون خانواده اش اونم با کسی مثل علی آقا که در وهله اول آدم نچسبی بود زندگی می کرد خدا میدونست البته بچه م تعصب شدید وطنی داره ...حتما خواسته از استعداد گور بگور شدش در راه خدمت به خلق خدا استفاده کنه..."
با ورود به آشپزخانه سکوت کردم و زبونم برای توصیف اونجا تو دهنم نچرخید...با لذت خاصی تک تک وسایل و تجهیزات رو از نظر گذروندم...من با این همه وسایل چه غوغایی بکنم...یاد ضرب المثلی افتادم"کور از خدا چی می خواست،دو چشم بینا..."با لبخندی که نمی تونستم جمع کنم به سمت یخچال دو دره بزرگی رفتم و با پا بلندی دفترچه یادداشتی از بالاش برداشتم...بین صفحاتش دست خط بچگانه ای به چشمم خورد...انگار نویسنده اش حروف الفبا رو تازه یاد گرفته...تمامی غذاها رژیمی بودن...ولی اینطور که معلومه از غذای خاصی بدش نمی اومد...لبخند شیطانی زدم ودفتر رو جای قبلیش گذاشتم...هیچوقت به یه آشپز نگید که چی باید درست کنه..."اصل اول:سوپرایزشدن"...یه تره ای واسه خودم خرد کردم که همتا نداشت...
به اتاقم برگشتم...درسته که اتاق تمیزی بود ولی بازم نتونستم طاقت بیارم،روتختی رو برداشتم و تو ماشین گذاشتم،اتاق رو هم کمی گردگیری کردم.حالا بیشتر توش احساس آرامش میکردم.لباسامو تو کمد چیدم...رو تخت دراز کشیدم و زودتر از اون چیزی که فکر میکردم خوابم برد.
***
سه روز بود که وارد این خونه شده بودم.تو این مدت ستایش چندباری بهم سر زد و میخواست که پیشم باشه اما خودم قبول نکردم.بالاخره که چی؟باید به این تنهایی ها عادت میکردم.اونم که نمیتونست همش نگران من باشه.
شب با صدای جابه جایی وسایلی از خواب پریدم.ترس برم داشته بود.نمیدونستم باید چیکار کنم؟نکنه دزده؟آخه باهوش کی غیر دزد اینموقع میره خونه کسی ها؟
آروم از تخت پایین اومدم و در اتاقو باز کردم.صداها هنوزم میومد.سرکی به اطراف کشیدم،بغیراز چراغهای کم نور سبز رنگ که راهرو را روشن می کرد چیزی ندیدم...باید شجاع باشم وبه علی آقا زنگ بزنم...تلفن روی میز وتوی سالن بود...به آرامی به سمت سالن رفتم...چراغ یکی از اتاقهایی که در راهرو سمت راست بود روشن شد...اب دهانم رابه زحمت قورت دادم...نزدیک تلفن شدم ولی هنوز نگاهم به راهرو بود،صدای برخورد وسیله ای برروی پارکتهای کف اتاق منو به خودم آورد تا با عجله شماره علی آقا رو بگیرم...اما هر چه بوق می خورد اون جواب نمیداد...با گفتن "لعنت بهت"دوباره شماره را گرفتم...صدای قدم هایی از پشت سرم شنیدم،تا خواستم برگردم یه سایه سیاه جلوم ظاهر شد.از ترس قالب تهی کردم...تا خواستم داد بکشم دستشو جلوی دهنم گذاشت ومنو به دیوار کنار میز تلفن چسبوند.آنقدر این اتفاقات سریع پیش اومد که تلفن از میون دستانم افتاد وبا صدای بدی روی زمین افتاد ...هر چقدر تقلا میکردم نمیتونستم از دستان پر قدرتش فرارکنم.حتی توی تاریکی هم مشخص بود که زیادی سنگین وزن و قویه.صداشو شنیدم که عصبانی گفت:
-اینقدر ورجه وورجه نکن بچه!
اوووه خدای من عجب دزد خوش صدایی بود... گیرا و مردونه...بم خاصی توی صداش موج میزد...تو عمرم دزد خوش صدا ندیده بودیم که بحمدالله مشاهده کردم...نفس های داغش به صورتم می خورد...انگار روی من خم شده بود...صدای زیبایش دوباره به گوشم رسید:
-دستمو برمیدارم ولی وای بحالت اگه جیغ و داد راه بندازی.
من که از ترس صدام تو گلو خفه شده بود سری تکون دادم.دستشو آروم از رو دهنم برداشت و با دست دیگه ش لوسترپایه بلند ی که روی میز کنار من بود روشن کرد...نصف کمی از سالن روشن شد.از نور ناگهانی لوستر چشمانم بی اختیار بسته شد.باز همون صدای جذابش رو کنار گوشم رها کرد:
-چشماتو باز کن...
آروم چشمامو باز کردم و چهره این مهمون ناخونده کم کم در برابرم روشن شد.چشمامو که کامل باز کردم با دو چشم وحشی مشکی روبرو شدم.چشمایی درشت و مشکی که ابروهای کشیده و مرتب شده بالاشون چنان جذبه ای بهش داده بود که بیشتر ترسیدم.تصویر امیر بهادر خان در جلوی چشمانم ظاهر شد...قدش خیلی بلند بود اونقدر که من به زور تا بالای سینه ش میرسیدم.موهای مشکی،لبهایی بزرگ و گوشتی،دماغ کشیده و قشنگ که به عملی میخورد.چه ترکیبی به هم زده بود واسه خودش،دزد هم اینقدر جذاب آخه؟فقط این چرا اینقدر خوشتیپ کرده؟شلوار جین مشکی با پیراهن چارخونه قرمز و مشکی،این که همه چی تموم بود واسه خودش....
-آنالیزت تموم شد؟
با صداش به خودم اومدم.ای چشمات دربیاد مهسا...مثلا آقا اومده دزدی اونوقت تو داری قیافه شو دید میزنی؟گره ای به ابروهام دادم و گفتم:
-تو کی هستی؟
پوزخندی زد و گفت:
@romangram_com