#مهسا_پارت_7
با تعجب نگاهش کردم که همچنان به تابلو خیره شده بود...صدایی شبیه "هان" از گلوم خارج شد.
-این عکسه امیر بهادر سلحشوره...معمار این عمارت...صاحب این خونه... پدر بزرگ آقای سلحشور کوچک...
نگاهی به عکس انداختم وسرمو تکون دادم:
-که اینطور...
ترسو کنار گذاشتم و رو به علی آقا که هم قد خودم بود گفتم:
-علی آقا چند وقته اینجایید؟
-از 10سالگی...
-پس باید...اینجا رو خوب بشناسی...
علی آقا مشکوک نگام کرد وگفت:
-منظور؟
هول شدم وسریع گفتم:
-بخدا منظوری نداشتم همینطوری گفتم...
علی آقا یک تای ابروشو بالا انداخت ،روی پاشنه پا چرخید وبه سمت را ه پله ها راه افتاد:
-دنبالم بیا...اینجا یه سری قوانین داره که باید بهت بگم وگرنه آقا عصبانی میشه...اتاقت طبقه بالاست...
به دنبال علی آقا راه افتادم که سریع ایستاد وبرگشت،دوباره از ترس هینی گفتم:
-چرا همش میترسی؟
-ببخشید...آخه یه دفعه ایستادین...
@romangram_com