#مهسا_پارت_6

-وولف برو تو باغ...یالا پسر...
سگ پارسی کرد و به سمت انتهای باغ رفت،نفسی از روی آسودگی کشیدم که مرد برگشت ودوباره تو چشمام زل زد،نفس نیمه رها شده ام رو حبس کردم وسرمو به زیر انداختم:
--چرا ایستادی؟ برو داخل تا منم بیام...دیگه نترس...وولف باید به حضورتون عادت کنه،گرچه با خدمتکارای دیگه نجوشید ولی خب تا من هستم کاری به شما نداره...
خم شدم تا چمدونمو بردارم اما تردید دوباره به جونم افتاد که باعث شد دوباره بایستم وبه عمارت نگاه کنم...اگر کس دیگه ای تو ساختمان باشه چی؟...انگار علی آقا ذهنمو خووند:
-کسی داخل نیست...فقط من و شما اینجا هستیم...
همین حرفش کافی بود تا بیشتر بترسم با نگاهی مظلوم بهش خیره شدم که نفسشو با کلافگی بیرون داد و دستشو روی پشت گردنش کشید:
-خانم شما آشنای آقا هستید منم اهل نمکدون شکستن نیستم...لطفا به من اعتماد کنید...برید داخل...تا شما با محیط آشنا بشید منم وولف رو میبندم که مزاحمتون نشه...
وقتی دید که هنوز از جام تکون نمی خورم با نگاه پر از خواهش ادامه داد:
-خواهش میکنم خانم...بفرمایید...
با این حرفش به خودم اومدم وچمدونو به دست گرفتم و با قدمهایی تند از کنارش گذشتم...نزدیک پله های عمارت ایستادم وبرگشتم تا ببینم علی آقا هنوز اونجا ایستاده یا نه...اما خبری ازش نبود با خیال راحت اولین قدمم رو روی پله ها گذاشتم و به آرومی به سمت در چوبی بزرگی که ورودی ساختمون بود حرکت کردم.دستگیره طلایی در رو به پایین فشاردادم ووارد عمارت شدم...
ابروهامو با بهت بالا انداختم،خونه ای به این زیبایی فقط توی خواب میدیدم...همیشه فکر می کردم چنین خونه هایی فقط توی کشورهای بزرگ خارجی وجود داره اما اینجا واقعا شیک ومدرن بود...اطرافمو نگاهی انداختم و چمدون رو کنار کمد چوبی بلندی که انتهای دیوار طاق مانندی بود گذاشتم...دیوارهای داخل ساختمون مثل بیرون عمارت سفید بود وکف ساختمون رو با پارکتهای کرم رنگی پوشونده بودن...ازچند پله روبه روی ورودی پایین رفتم؛توی سالن بزرگ دو دست مبل سلطنتی طلایی رنگ بود...پنجره ی بزرگی دور تا دور سالن قرارداشت که پرده های مخملی طلایی با حریر سفید رنگی اونها رو می پوشوند...لوسترهای بزرگی به سقف وصل شده بودن.. .مجسمه و تابلوفرش های زیبایی دور تا دور سالن ورودی عمارت به دیوار نصب کردن... سمت چپ و راست عمارت پله های پهن و مارپیچی طبقه اول رو به بالا وصل میکرد...پیش خود گفتم سازنده این قصر به رنگ طلایی علاقه خاصی داشته...پیانو بزرگ وسفید رنگی توجه ام رو جلب کرد به سمتش رفتم و دستمو روی کلاویه هاش کشیدم که صدای زیبایی از اون بیرون زد...همیشه دوست داشتم پیانو رو از نزدیک ببینم...سرم رو بلند کردم و به کنار راه پله ها نگاه کردم، راهرو دایره شکلی به سمت انتهای سالن کشیده شده بود...نمی دونستم به کجا ختم میشن ولی کنجکاوی رو برای بعد گذاشتم ودوباره محو سالن شدم...لحظه ای از این همه زیبایی زبونم قفل شد،اما با به یاد آوری اینکه من تنها باید از پس این خونه بر میومدم آه از نهادم بلند شد...به سمت تابلوها ومجسمه های زیبای عمارت رفتم که نگاهم به سمت تابلوی بزرگ نقاشی شده ای کشیده شد...مردی با ابهت که اخمی ترسناک رو پیشونی داشت...چشمای مشکیش که به تاریکی شب بود وجود آدم رو میلرزوند...حدس زدم این مرد باید صاحب این خونه باشه...کت و شلوار طوسی راه راهی به تن داشت اما فرم لباسش با کت وشلوار امروزی فرق میکرد انگار برای زمانهای دور بود،شونه ای بالا انداختم و محو تابلو شدم...نمی دونم چقدر به تابلو خیره شده بودم که صدایی کنار گوشم منو دومتر به هوا پرت کرد:
-خانم؟
جیغ بلندی کشیدم ودستمو به روی قلبم گذاشتم،علی آقا در فاصله ی کمی از من ایستاده بود وبا پوزخندی به من نگاه میکرد:
-ببخشید نمی خواستم بترسونمتون...وقتی وارد سالن شدم فکر کردم متوجه شدید...
-اووهوم...ولی من متوجه نشدم...
علی آقا به تابلو خیره شد وگفت:
-امیر بهادر سلحشور...

@romangram_com