#مهسا_پارت_5

و قبل از اینکه دست مشت شده ستایش بهم برسه از دستش فرار کردم.
روبروی پلاک27ایستادم.اگه بخوام با خودم روراست باشم باید اعتراف میکردم که میترسیدم.من تو خونه خیلیها کار کرده بودم اما تا حالا با یه پسر مجرد همخونه نشده بودم.درسته که ستایش اون رو تأیید کرده بود اما هنوز ته دلم کمی ترس داشتم. نفس عمیقی کشیدم و کلید رو توی قفل چرخوندم.وارد خونه که شدم آهم دراومد.
-خدای من اینجا خونه است یا قصر؟؟...یعنی اونی که ما توش زندگی می کردیم چی بوده؟قبر؟؟؟؟...
در رو به آرومی بستم،حیاط خیلی بزرگی رو مقابلم دیدم که وسطش عمارت دوطبقه سفید رنگی جلوه میکرد وباغی پراز درختهای تزئین شده دور تا دور عمارت چمپره زده بود... ساختمون سفید رنگ ویلا بین این جنگل سبز چشمامو نوازش میکرد...خدای من اینجا چقد بزرگه...یعنی من باید به تنهایی اینجا کار میکردم...نفسمو با شدت بیرون دادم...اولین قدممو به سمت عمارت برداشتم که صدای زوزه سگ وحشت رو مهمون قلبم کرد...با ترس به سمتی که صدا اومد نگاهی انداختم...اینبار صدای قدمهایی که رو سنگریزه های گوشه حیاط کشیده میشد ترسمو دوبرابر کرد...ستایش گفته بود کسی تو خانه نیست پس این صدای پای کی بود؟...آب دهنمو که زیر زبونم جاخوش کرده بود با لرزشی فرو خوردم...سرتاپا چشم وگوش بودم وبه جاده سنگریزه شده خیره شدم،صدای سگ هر لحظه نزدیکتر میشد که از بین درختای باغ مردی خمیده و قد کوتاه با لباسی سیاه که افسار سگ بزرگ قهوه ای رو تو دستش گرفته ، ظاهر شد...مرد تازه متوجه من شده بود ،ایستاد وتو چشمام خیره شد...نگاش اونقدر سرد بود که وجودم رو لرزوند. قدمی به عقب رفتم که با برخوردم به در حیاط صدای وحشتناک سگ رو هم بلند کرد...
موندن رو جایز ندونستم وبه سرعت برگشتم تا از در حیاط خودم رو به بیرون بندازم که صدای مرد منو مخاطب قرارداد:
-خانم شماباید خدمتکار جدید باشید،درسته؟
دستم روی در حیاط خشک شد،نمی تونستم برگردم،ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بودو با توجه به شنیدن قدم هایی که به سمتم میومد تصمیمم رو جدی گرفتم ودر رو باز کردم که مرد تقریبا فریاد زد:
-خانم صبر کنید...گفتم شما خدمتکار جدید هستید؟
برگشتم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
-ب...بع..بعله...
مرد شش قدم با من فاصله داشت:
-فریماه خانم درسته؟...آقا گفته بود که شما میاین...میشه در حیاط رو ببندید؟
به دستم خیره شدم،بین موندن و رفتن گیر کرده بودم اما چشمامو محکم روی هم گذاشتم و با قدرت در رو بستم و برگشتم:
-س...سلام...
مرد سرش رو به نشونه سلام تکون داد وسرتا پام رو از نظر گذروند واین فرصتی شد تا منم اون رو از نظر بگذرونم...قد کوتاهی داشت و پشتش کمی خمیده بود اما به قیافه اش نمی خورد سن بالایی داشته باشه....ته ریش سیاهی داشت که با موها وابروهایش هماهنگ بود...صورت و چشمای بی روح وسردش آدم را به وحشت مینداخت...گره ای به ابروهاش انداخت وگفت:
-من علی هستم نگهبان عمارت...میتونی علی آقا صدام کنی...برو داخل...منم چند دقیقه دیگه میام تا راهنماییت کنم...
نگاهی به عمارت بعد به سگ انداختم که حالا ایستاده بود،با ترس آب دهنم رو قورت دادم وبه علی آقا نگاه کردم که سرش رو به سمت سگ برگرداند وداد زد:

@romangram_com