#مهسا_پارت_44
در سالن رو باز کردم وگوشه ای به استقبال ایستادم...نیما با عجله از کنارم رد شد وجلوی درعمارت به دوستاش پیوست...لحظه ای از تیپ وجذبه ای که تو صورتش بود دلم لرزید... پیراهن مردونه آستین کوتاه صورتی رنگ که خطهای ریزسفیدی داشت رو با شلوار لی آبی روشنی ست کرده بود که چقد به پوست سفیدش میومد...یقه پیراهنش مشکی بود ودو دکمه بالای لباسش رو باز گذاشته بود...برق گردنبند ظریف طلاش لحظه ای چشمام روکور کرد...کفشهای سفید اسپرتش رو با دستبند آدیداسی هماهنگ کرده بود... به دستاش خیره شدم...کشیده وکم مو بودن...با اینکه دستاش با اون رگهای برجسته حسابی دل آدم رو می برد ولی انگشتای ظریفی داشت...چقد دوست داشتم انگشتام رو لابه لای انگشتاش بذارم...با صدای کسی که گلوش رو صاف می کرد به خودم اومدم...سرم رو بالا گرفتم و چشمام تو چشمای بهت زده نیما قفل شد...پس اونم داشت منو آنالیز می کرد...بیچاره تا حالا منو این شکلی ندیده...لحظه ای خوشحال شدم که مورد توجه اش قرار گرفتم اما با اخم غلیظی که به ابروهاش داد فهمیدم زیاد از کارم خوشش نیومده...پسری دستش رو روی کتف نیما گذاشت وخط ارتباطی ما رو شکوند...فهمیدم این همون پسریه که صداشو صاف کرده...پسر با چشماش به من اشاره کرد:
-کجایی پسر؟...تم جدیده؟...
نیما دست پسر رو گرفت وبه داخل هدایت کرد:
-ببر صداتو شایان...برو توببینم... کم زر بزن...با این هیکلت کل در رو گرفتی...
پسری که حالا اسمش رو می دونستم با چشمای خندونش بهم خیره شد،کمی خودش رو خم کرد:
-سلام عرض شد خانوم...خوبید شما؟...
-م...م...ممنون...خوش اومدید...بفرمایید داخل...
-خوش که اومدم...ولی...
با پس گردنی دختری که پشت سرش بود حرفش نیمه راه موند...ای دستت درد نکنه...گل کاشتی...اصلا ازش خوشم نیومد...
دختر-جمع کن خودتو...باز دوتا دختر دید نطقش باز شد...سلام نیما خان...پارسال دوست امسال آشنا...
-سلام شیما جون خوش اومدی...شایان برو تو دیگه...
نیما با شیما دست داد...شایان هم با دستی که به گردنش کشید از جلوی در ردشد...صدای پچ پچش را شنیدم:
-دراز بی خاصیت...هرچی خوبه واسه خودش بر میداره...
نمی دونم چرا ولی با گفتن" دراز بیخاصیت" لبخندی روی لبم اومد اما برای اینکه کسی متوجه نشه سرم رو پایین انداختم...پسرها ودخترا یکی یکی وارد میشدن ...یکی از یکی خوش لباس تر وشیکتر...بوی عطرهای مارکدارشون توی سالن پیچیده بود...منم که از بس دولا راست شدم کمرم به باد فنا رفت...نیما هم دست کمی از من نداشت ولی با آرامش به همه احوال پرسی می کرد...با پسرا دست وبا دخترا روب*و*سی ...خاک بر سر دوست پسرای بی غیرتشون...این دخترا از اوناش بودن...همچین به نیما که میرسیدن از ته دل ماچش می کردن که دل روده آدم تو دهنش میومد...تمام مدت از حسادتی که نمی دونم از کجام در اومده بود توی دلم بهشون چشم غره رفتم...بیچاره نیما با آب دهنشون یه حمام درست وحسابی گرفت...
بالاخره سالن پر شد ومنم به آشپزخونه رفتم تا از مهمونای عزیز ارباب پذیرایی کنم...وقتی که به مهمونا شربت می دادم نگاه هیز بعضیاشون حسابی کلافه ام کرده بود...یعنی خاک بر سرت نیما با این دوستای چلمن تر از خودت...خدا رو شکر که حداقل زیر دامن کوتاهم ساپورت پوشیده بودم وگرنه معلوم نبود نگاهی کثیفشون تا کجا می رفت...خوشبختانه میوه وشیرینی ها روی میز توی سالن بودم ونیاز نبود دوباره واسه پذیرایی به سالن برگردم...تنها کسی که وجودم رو نادیده گرفت وسرگرم صحبت با شایان چشم دریده بود ومن الان جلویش خم شده بودم:
-آقا من می تونم برم میز ناهاررو بچینم؟
نیما سرش رو به طرفم چرخوند و با پوزخندی که بی شباهت به تحقیر کردن نبود دستش رو تکون داد این یعنی برو هر غلطی دلت می خواد بکن...نمی تونستم بگم بهم بر خورد چون من یه خدمتکـــــــارم فقط یه خدمتکــــــــار...
@romangram_com